
از همان ابتدای داستان، بهرنگی چهره بی عدالتی را به نحو احسن به رخ می کشاند و آهسته آهسته، بذر اعتراض و نقد از شرایط موجود را، در دل خواننده می کارد. او از یک سو، درباره مقداری زمین ناهموار سخن می گوید که در بالای تپه ها و سرازیری های است و به مردم روستا تعلق دارد و از سویی دیگر، در مورد باغ بسیار بزرگی حرف می زند که متعلق به ارباب است، باغی آبادِ آباد، پر از درختان میوه و آب فراوان. «باغ چنان بزرگ و پردرخت بود که اگر از این سرش حتی با دوربین نگاه می کردی آن سرش را نمی توانستی ببینی». این بی عدالتیها را ما در جای دیگر، از زبان یکی از هلوهای باغ ارباب نیز، می توانیم دریابیم: «اگر همان طوری که توی سبد نشسته بودیم، پیش ارباب می رفتیم، ناچار من قسمت دختر عزیز دردانه ارباب میشدم. دختر ارباب هم یک گاز از گونه من می گرفت و من را دور می انداخت. آخر خانه ارباب مثل خانه صاحبعلی و پولاد نبود که یک دانه زردآلو و خیار و هلو از درش وارد نشده بود. در صورتی که باغبان نقل می کند ارباب برای دخترش از کشورهای خارجه میوه وارد می کند. سفارش می کند که با طیاره برای دخترش پرتقال و موز و انگور حتی گل بیاورند. البته برای این کار مثل ریگ پول خرج می کند». دانه هلو چنین صحنه هایی را می بیند و می شنود و درد می کشد. دردی که بنیاد آن از بی عدالتی، فقر و جهل مردم روستا بر می خیزد. او دوست دارد برای بچه های فقیر روستا کاری کند. این فکر او را در خواب و بیداری رها نمی کند. به همین علت است که هنگام زمستان، در خواب می بیند که درختی بزرگ شده، پولاد و صاحبعلی از او بالا رفته، شاخه هایش را تکان میدهند و تمام بچه های لخت ده جمع شده اند، تا هلوهای او را بخورند. دردی که درخت هلو از فقر و بی عدالتی می کشید، به اندازهای ریشه دار است که حتی در خواب هم می بیند که «بچه کچلی پولاد را صدا می زد و می گفت: پولاد! نگفتی اینها که می خوریم اسمش چیست؟ آخر من می خواهم به خانه که برگشتم به مادر بزرگم بگویم چی خوردم و زیاد هم خوردم. اما از بس لذيذ بود هنوز سیرنشده ام و حاضرم باز هم بخورم. حاضرم شرط ببندم که باز هم سیر نشوم. دو تا بچه کوچک هم بودند که اصلا چیزی به تنشان نبود و مگس زیادی دور بر بینی و دهانشان نشسته بود. بچه ها هر کدام هلوی درشتی در دست گرفته بودند و با لذت گاز می زدند و به به! می گفتند». از متن داستان «یک هلو و هزار هلو» چنین بر می آید که تنها سه شخصیت داستان، یعنی درخت هلو، پولاد و صاحبعلی، از وضعیتی که بر روستا حاکم است، سخت انتقاد می کنند و بر آنند تا به هرصورتی که شده، با این وضعیت مبارزه کنند. به وضوح می توان روحیه نقادی و بسیار معترض صاحبعلی و پولاد را از گفتگویی که چندین بار در طول داستان بین آنها رخ میدهد، مشاهده نمود. در اینجا به دو نمونه از آنها اشاره میشود:
۱- صاحبعلی گفت: انگار که ما آدم نیستیم. این باغبان همه میوه ها را دانه دانه می چیند و میبرد برای ارباب که حرامش کند. همه اش تقصیر ماست که دست روی دست گذاشته ایم و نشسته ایم و می گذاریم که ده را بچاپد. پولاد گفت: یا باید این باغ مال همه مردم روستا شود یا من همه درختها را آتش می زنم. صاحبعلی گفت: دو نفری آن را آتش می زنیم. پولاد گفت: بی غیرتیم اگر نزنیم.
۲- پولاد گفت: نکند باغبان درخت هلوی ما را پیدا کند و هلوهایش را برای ارباب ببرد. صاحبعلی گفت: هیچ غلطی نمی تواند بکند. درخت را خودمان کاشتیم و بار آوردیم، پس میوه هایش برای ماست. پولاد دل و جرأتی پیدا کرد و گفت: آری که مال ماست. اگر باغبان کاری بکند، باغ ارباب را نابود می کنیم. صاحبعلی با مشت زد به سینه لخت و آفتاب سوخته اش و گفت: اگر کاری بکند، هرگز نمی گذارم که آب خوش از گلویش پایین برود.
البته درخت هلو در ابتدا همانند صاحبعلی و پولاد، بدین گونه دست به اعتراض و نقادی نمیزند، بلکه تا حدودی محافظه کارانه قدم بر می دارد و انتقادات خود را به صورت غیر مستقیم بیان می کند. اما در پایان داستان، هنگامی که متوجه میشود صاحبعلی به خاطر او جانش را از دست داده، اعتراض و مخالفت خود را علنی می سازد و تصمیم می گیرد تا آخر عمر میوه ندهد. از آن وقت تا حالا نمیدانم چند سال از عمرم می گذرد، باغبان نتوانسته هلوی من را نوبر کند و از این پس هم نوبر نخواهد کرد. من از او اطاعت نمی کنم. حالا می خواهد من را بترساند یا اره کند یا قربان صدقه ام برود.