رفتن به محتوای اصلی
امروز: ۰۲:۲۶:۴۷ ۲۰۲۵/۱۶/۰۷     ورود
EN - FA

برای تبلیفات در سایت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برای تبلیفات در سایت

 

 

 

 

 

 

 

 

برای تبلیفات در سایت

tafakorkodakan

قصه ماهی سیاه برای به تفکر وادار کردن کودک در ادامه آمده است. از همان ابتدای داستان، خواننده با ماهی سیاه کوچولویی آشنا می شود که با تمامی ماهی ها و ساکنان دیگر که در برکه زندگی می کردند، متفاوت است. تمام ماهی های برکه سر به راه و سر به زیر هستند و خرسند و شادمان، در یک وجب جا می روند و می آیند. آنها به کسی کاری ندارند و کسی نیز با آنان. اما در همین برکه ساکت و بی روح، ماهی کوچولو چند روزی می شد که در فکر بود و خیلی کم با ساکنان برکه حرف می زد. بدون هیچ شوقی، از این طرف به آن طرف می رفت و بیشتر وقت ها هم از مادرش عقب می افتاد. مادرش خیال می کرد بچه اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد. اما نگو که درد دل ماهی سیاه، از چیز دیگری است. دردی که ماهی کوچولو داشت از آگاهی به جهل خویش و دیگران نشات می گرفت. دردی که سبب شده بود، او به هجرت بیاندیشد. هجرتی که به دریا ختم میشد. دریایی که نادانی به آن راهی ندارد. از این رو یک روز صبح زود، مادرش را بیدار کرد و در مورد هجرت خویش صحبت کرد: «می خواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست. میدانی مادر! من ماههاست تو این فکرم که آخر این جویبار کجاست و هنوز که هنوز هست، نتوانستم چیزی سر دربیاورم. از دیشب تا حالا، چشم به هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام؛ آخرش هم تصمیم گرفتم بروم آخر جویبار را پیدا کنم. میخواهم بدانم جاهای دیگر، چه خبرهایی هست». ماهی سیاه کوچولو، با مخالفت مادرش مواجه میشود و این امری کاملا طبیعی است. چرا که هر اندیشه نو، همیشه مخالفانی دارد که نمی توانند آن را تحمل کنند و در برابر آن موضع می گیرند. این حرفهای گنده گنده را بگذار کنار، پاشو برویم گردش. حالا موقع گردش است نه این حرفها!». اما ماهی سیاه کوچولو با جوابی که به مادرش میدهد، نشان میدهد در کاری که تصمیم گرفته، بس جدی است و هیچ نیرویی جلودارش نیست. او می گوید که، دیگر از این گردش ها خسته شده و می خواهد برود تا ببیند جاهای دیگر چه خبر است. او برای متقاعد کردن مادرش، دلیل نیز می آورد: «بیشتر ماهیها، موقع پیری شکایت می کنند که زندگیشان را بی خودی تلف کرده اند. دایم ناله و نفرین می کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می خواهم بدانم که راستی راستی، زندگی یعنی این که تویک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ؛ یا این که طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟». علاوه براین سخنان، خواننده شاهد آن است که چگونه در جای جای داستان «ماهی سیاه کوچولو» با تفکر و روشی که حاکم است و تمامی ساکنان برکه از آن پیروی می کنند، به مبارزه بر می خیزد و آن را به نقد و تمسخر می کشاند. مادر «ماهی سیاه کوچولو» که احساس می کرد، دیگر کاری از دستش ساخته نیست، متوسل به همسایه اش می شود و از او می خواهد که بچه یکی یک دانه اش را از این کار منصرف سازد. «همسایه گفت: کوچولو! ببینیم تو از کجا تا حالا عالم و فیلسوف شده ای و ما را خبر نکرده ای؟!» ماهی کوچولو گفت: «خانم! من نمیدانم شما «عالم فيلسوف» به چه می گویید. من فقط از این گردش ها خسته شده ام و نمی خواهم به این گردش های خسته کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شده ام و هنوز هم، همان ماهی چشم بسته ام که بودم». مادرش فکر می کرد که کسی بچه او را تحریک کرده تا خانه را ترک کند، اما فرزندش گفت که من خودم عقل و هوش دارم و می فهمم، چشم هم دارم و می بینم. او با این سخنان نشان میدهد که نه به چشمان دیگران اعتماد دارد و نه به عقل آنان. مادر ماهی سیاه کوچولو که می بیند، کودکش را دارد از دست می دهد، شروع می کند به گریه کردن، اما کودکش در این هنگام سخنی می گوید که نشان از تفکر و بینش دریاوار اوست: مادر! برای من گریه نکن! به حال این پیر ماهی های درمانده گریه کن که دنیا را تنها در برکه کوچک تجسم می کنند و جرات این که یک قدم از آن پا فراتر نهند، ندارند. ماهیهای که دیگر تاب شنیدن چنین سخنان تلخ و گزندهای و در عین حال حقیقی را نداشتند، هر یک چیزی گفتند: «یکی از ماهی ها از دور داد کشید: توهین نکن نیم وجبی! دومی گفت: اگر بروی و بعدش پشیمان بشوی، دیگر راهت نمیدهیم! سومی گفت: اینها هوس های دوره ی جوانیست، نرو؛ چهارمی گفت: مگر این جا چه عیبی دارد؟ پنجمی گفت: دنیای دیگری در کار نیست، دنیا همین جاست، برگرد! ششمی گفت: اگر سر عقل بیایی و برگردی، آن وقت باورمان می شود که راستی راستی ماهی فهمیده ای هستی. هفتمی گفت: آخر ما به دیدن تو عادت کرده ایم». ماهی کوچولو که میدید، دم گرمش در آهن سرد آنان بی اثر است، با چند تن از دوستانش خداحافظی کرد و آنجا را ترک نمود. دوستانی که معتقد بودند هرگز او را فراموش نمی کنند؛ چرا که ماهی کوچولو آنها را از خواب بیدار کرد و چیزهایی یادشان داد که پیش از آن حتی فکرش را نکرده بودند. او در بین راه با قورباغه ای برخورد کرد که تصور می کرد سرد و گرم زندگی را چشیده و آن قدر تجربه دارد که بفهمد دنیا همین برکه است. ماهی کوچولو اما، در جواب به قورباغه می گوید: «صدتا از این عمرها هم که بکنی، باز هم یک قورباغه نادان و درمانده بیشتر نیستی». گفتگویی که بین خرچنگ و ماهی کوچولو نیز رد و بدل می شود، باز نشان دهنده تفکر نقادی است که همچنان که گفتیم در جای جای این داستان به وضوح مشاهده می شود. خرچنگ که قصد شکار ماهی کوچولو را دارد از او می خواهد که نزدیکش برود و برای این که اغوایش کند، می گوید: چرا تا این اندازه بدبین و ترسو هستی. بیا جلو کوچولو، بیا! ماهی گفت: نه بدبین و نه ترسو هستم. بلکه به عقلم رجوع می کنم و هرچه آن بگوید، عمل می کنم، هنگامی که خرچنگ می گوید باید به دیگران بفهماند که دنیا واقعا دست کیست، آهسته به ماهی کوچولو نزدیک می شود، اما «آن قدر خنده دار راه می رفت که ماهی، بی اختیار خنده اش گرفت و گفت: بیچاره! تو که هنوز راه رفتن بلد نیستی، از کجا میدانی دنیا دست کیست؟ در ادامه سفر ماهی سیاه کوچولو به تعدادی ماهی ریز برخورد می کند و هدف خود را از این سفر، با آنان نیز در میان می گذارد. ماهیهای ریز اما، مرغ سقا را بهانه کرده و به او نپیوستند. ماهی کوچولو به آنها گفت: «شما زیادی فکر می کنید. همه اش نباید فکر کرد. راه که بیفتیم، ترسمان به کلی می ریزد». از این سخن می توان به دو موضوع دست یافت: نخست این که در فرهنگ ما، در بعضی از اوقات واژه های نگرانی و فکر درهم آمیخته می شوند و بیشتر این واژه نگرانی است که به جای واژه تفکر به کار برده می شود. در صورت درست بودن این فرض، منظور بهرنگی (ماهی سیاه کوچولو) این است که نگرانی های بی مورد ما باعث می شود که بترسیم و دست به هیچ اقدامی نزنیم. دوم اینکه، به شرط نادرست بودن فرض نخست، منظور بهرنگی این است که زیاد منطقی بودن هم، آن قدر منطقی نیست. به سخن دیگر، آن چه یک فاتح را فاتح می سازد، شجاعت و روی آوردن او به خطر است نه افراط در تفکر. به هر روی، چه فرض اول را قبول کنیم و چه فرض دوم را، در انتقادی بودن این سخن نمی توان شکی روا داشت. ماهی سیاه کوچولو نهایتا به دریا می رسد، اما متوجه می شود که آنجا نیز آرمان شهر نیست. در دریا مرغ ماهی خواری وجود داشت که زندگی ماهی ها را تهدید می کرد. او بر آن می شود تا با خنجری که از مارمولک گرفته بود، ماهی خوار را نابود کند و خودش بهتر از هر کسی می دانست که چه بسا در این راه زندگی خویش را از دست میدهد. «مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید؛ اما من تا میتوانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار شدم با مرگ روبرو شوم - که میشوم - مهم نیست؛ مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد». هراس ماهی کوچولو از مردن نیست، هراس او از زندگی نکردن است؛ چرا که او می داند همه می میرند، اما همه زندگی نمی کنند. مرگی که سبب شود، تأثير ابدی و ماندگار در زندگی دیگران بگذارد، عین زندگانی است. او با این اندیشه، تمام کسانی را که برای چند روز بیشتر ماندن در این دنیا، از هیچ فرومایگی دریغ نمی ورزند، به باد انتقاد می گیرد. در پایان داستان، ماهی سیاه کوچولو پس از نابودی مرغ ماهی خوار می میرد. آن گاه که ماهی پیر، قصه «ماهی سیاه کوچولو» را برای دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش به اتمام می رساند، به همگی شب به خیر می گوید و همه به خواب می روند، اما در بین این دوازده هزار تا ماهی، ماهی سرخ کوچولویی بود که تا صبح هر چه کرد خوابش نبرد. او به ماهی سیاه کوچولو و به دریا فکر می کرد. آری! مرگ ماهی سیاه کوچولو اثر خودش را گذاشته بود.

 

field_video
کپی رایت | طراحی سایت دارکوب