
یکی از اهداف فلسفه برای کودکان، تفکر انتقادی است. تفکر انتقادی یعنی تفکر مستدل و تیزبینانه درباره این که چه چیزی را باور کنیم و چه اعمالی را انجام دهیم. یکی از پیش فرض های موجود در برنامه آموزش فلسفه به کودکان، تاکید می کند، کودکان زمانی بیشتر یاد می گیرند که کتاب هایشان به شکل داستان است. با توجه به این مطلب در اینجا داستان سنگ روی سنگ را با تحلیل آن آورده ایم:
پسرکی به نام رحیم، قهرمان داستان، در روستایی زندگی می کند که ساکنانش معتقدند بر بالای کوهی که در نزدیکی روستاست، شیری خوابیده است. این اعتقاد به حدی در ذهن مردم روستا ریشه دوانیده است که آنان حتی لحظه ای به وجود شیر ختفته شک نمی کنند. تو یادت نیست. من هم یادم نیست. پدر و پدربزرگم هم یادشان نبود. اما از قدیمی ها شنیده بودند، آنها، انگار به چشم خودشان دیده بودند که شیر آمد، آن بالا، بالای کوه خوابید. کودکان ساکن روستا نه زیاد سر و صدا می کردند و نه زیاد سوال، چرا که می ترسیدند شیر از بالای کوه پایین بیاید و آنها را بخورد و این ترسی بود که نسل بزرگتر به نسل کوچکتر منتقل می کرد. هر بچه ای که نخوابد، اذیت کند، گریه کند، سر و صدا کند، زیاد سئوال کند، شیر گرسنه بیدار می شود، از کوه می آید پایین، بچه را می برد و می خورد. در بین بچه ها اما، تنها کسی که به وجود شیر شک می کند، رحیم است. او کورکورانه از عقاید دیگران پیروی نمی کند، به چشمان دیگران اعتماد ندارد و تصمیم می گیرد که با چشمان خودش نگاه کند. رحیم درست به کوه نگاه می کند، درست نگاه کردن، یعنی کنار گذاشتن پیش داوری ها، تعصب ها و دلبستگی ها. چنین نگاهی است که باعث می شود او شیری نبیند و متوجه شود آنچه دیگران شیر می پنداشتند، چیزی جز چند تکه سنگ نیست. اصلاً صورت شیر را ندید. تکه ای سنگ دید که جا به جایش ریخته بود. بعد از پی بردن به واقعیت، رحیم در مکتب خانه حرفی به هم کلاسی هایش می زند که جای بسی تامل و تفکر دارد. او به بچه ها می گوید: من دیشب بیدار ماندم. نصف شب که همه تان خواب بودید بیدار ماندم و نگام کردم... شیری ندیدم بالای کوه. بچه های دیگر حتی در بیداری نیز خواب هستند؛ چرا که پایبند به عقاید و نظرات دیگران بودند و لحظه ای به سخنان آنها شک نکردند. از این رو وقتی همه خوابند رحیم بیدار است؛ چراکه وی این جرات را دارد که با چشمان خویش نگاه کند. مثل دیگران فکر نکردن یعنی قبول خطر، اما معنای دیگرش این است که خودمان هستیم. رحیم خودش است و این خطر را با جان و دل می خرد. اسماعیل یکی از بچه ها، که از شنیدن این حرفها خونش به جوش آمده بود، سیلی محکمی زد توی گوش رحیم. او به خاطر عقیده اش سختی های بسیاری می کشد، اما باز بر سر حرفش می ایستد. دعانویس و جن گیر آوردند، درست نشد. کتک خورد، روی حرفش ایستاد. به تدریج درتمامی روستا شایع می شود که رحیم پسر عباسعلی دیوانه شده است و می گوید شیر بر بالای کوه نیست. او نهایتاً مجبورمی شود که از خانواده و روستایش دست بکشد. هنگامی که رحیم به روستای مجاور می رود، متوجه می شود که در آن جا نیز باور نادرستی حاکم است و تنها شیر جای خودش را به پلنگ داده است. او در آن روستا نیز وضعیت موجود را زیر سوال می برد.
در این داستان رحیم به آن چه دیگران یک حقیقت محض می پندارند، شک می کند. او به همین شک نیز اکتفا نمی کند و وقتی مطمئن می شود، شیری وجود ندارد، این موضوع را با دیگران نیز در میان می گذارد. او در این راه سختی های زیادی را تحمل می کند. کتک می خورد، او را دیوانه می خوانند، آواره می شود، ولی باز از باور خویش دست نمی کشد و به روشنگری دیگران نیز می پردازد.