رفتن به محتوای اصلی
امروز: ۱۱:۱۱:۳۸ ۲۰۲۴/۲۸/۰۳     ورود
EN - FA

برای تبلیفات در سایت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برای تبلیفات در سایت

 

 

 

 

 

 

 

 

برای تبلیفات در سایت

ping

قصه این کتاب داستان سفر یک قورباغه است. سفری که زندگی او را برای همیشه تغییر داد. اما تو خواننده ای که با خواندن این چند خط نگاهت را از این کتاب بر گرداندی، صبر کن. نکته های آموزنده زیادی در این داستان هست. قصه این کتاب حکایت یک مسافر است که برای زنده ماندن خانه و کاشانه خودش را ترک می کند و هدف این قصه، بیدار کردن راه درون و نشان دادن هدف حقیقی سفر زندگی است. با معناترین سفر زندگی، سفر به درون خویشتن است.

چند وقتی بود که آب برکه کم شده بود. ولی بیشتر اهالی برکه برایشان مهم نبود. آنها می گفتند دنیا همین است دیگر؛ کاری نمی شود کرد. اما قورباغه ای به نام پینگ با استعداد شگفتی در پریدن هم در این برکه زندگی می کرد که با کم شدن آب برکه دیگر نمی توانست پرش های لذت بخش و تحسین برانگیزش را انجام دهد. همه ما می دانیم برای اینکه زمین گیر نشوی و زندگی باعزتی داشته باشی به دو چیز احتیاج داری؛ اول اینکه با تمام وجود بخواهی بهترین زندگی را داشته باشی و دوم اینکه اراده و میل داشتن چنین زندگی را در تک تک روزها و در همه عمرت حفظ کنی و پینگ هر دوی اینها را داشت. روزها یکی پس از دیگر می گذشت. حالا تنها چیزی که از آن برکه قدیمی مانده بود، گل بود و پینگ روزها در گل می نشست و شب ها توی گل می خوابید و دائم فکر می کرد که بماند و با وضعیت موجود بسازد یا برکه را ول کند و برود؟ می دانی، وقتی ترس در وجودت خانه کرده باشد، سخت است که خودت را رها کنی و راستش را بخواهی پینگ می ترسید. تغییر نگران کننده است.تغییر می تواند در دلت پریشانی، تردید، خشم، دلشوره و ناامیدی ایجاد کند. چه کسی می تواند آن لحظه ای را که دنیای تو دارد تغییر می کند، پیش بینی کند؟ ترس از تغییر می تواند تو را زمین گیر کند. ترس از تغییر، ترس از خطر کردن، ترس از مسخره شدن، ترس از اینکه دیگران فکر کنند هدف ها و رویاهای تو اشتباه است. البته همه اینها وقتی اتفاق می افتد که به ترس اجازه این کار را بدهی و دشمن ترس، شجاعت است. شجاعت نداشتن ترس نیست؛ شجاعت یعنی اینکه با وجود داشتن ترس، دست به عمل بزنی. اما وقتی ترس در وجودت خانه کرده باشد، سخت است خودت را رها کنی. پینگ باید راهی را برای زندگی اش انتخاب می کرد که او را به رویاهایش می رساند. اگر به آرزوهایش نمی رسید دیگر زندگی اش چه معنایی داشت؟ بالاخره پینگ تصمیم گرفت گذشته اش را رها کند و توجه اش را به آینده معطوف کند. در شروع سفر همه وجودش پر از شور و نشاط و امید شده بود. با سرعت می پرید و به جلو می رفت اما ناگهان به جنگلی رسید که راه صاف و بی خطری به دشت باز نداشت. او با تمام توانش سعی می کرد بر انبوه درخت های کاج و سروی که او را در خودشان فرو برده بودند، غلبه کند ولی بی فایده بود، با هر بار جهش در میان شاخ و برگ ها گیر می افتاد. پینگ از پا افتاده روی زمین دراز کشید. با چه امیدها و آرزوهایی این سفر را شروع کرده بود و دست آخر چی نصیبش شده بود. چرا او فکر کرده بود توانایی های لازم را برای به دست آوردن چیزی که از زندگی می خواهد دارد؟ او که بود که فکر می کرد با بقیه فرق دارد؟ صدایی از بیرون وجودش را شنید که می گفت، کسی که هنوز راه را نمی شناسد، آن را پیدا نمی کند. پینگ به اطراف نگاه کرد، جغدی را دید که روی شاخه ها نشسته است. پینگ گفت راه من بسته است. درخت ها نمی گذارند بیایم بالا. آنها من را این پایین نگه داشته اند. جغد گفت: درخت هایی که تو را آن پایین نگه داشته اند، همان درخت هایی هستند که من را این بالا نگه داشته اند. مگر یکی نیستند؟ و ادامه داد، اگر مسیری که داری می روی هیچ مانعی نداشته باشد، آن راه به هیچ نقطه پایانی نمی رسد. جغد با لحن یکنواختی گفت: تو اصلاً راه را نمی بینی. منظورم از راه یک جاده نیست، بلکه چشم انداز روح است. این چشم انداز هم در درون توست و هم در بیرون تو. چشمت را به روی آن باز کن، آن وقت هستی به جای اینکه پایین نگهت دارد، همیشه تو را بالا می برد. پینگ پرسید، تو از آن بالا می بینی از کدام راه باید بروم؟ جغد گفت: برای اینکه ببینی از کدام راه باید بروی، فقط باید به درون خودت نگاه کنی. باید پریشانی را از ذهنت دور کنی تا بتوانی صدای پرشور قلبت را بشنوی. دانستن این مسئله که چه کسی هستی و دوست داری چطور باشی، بینشی است که حتی افراد نابینا هم دارند. پینگ گفت تو به من کمک می کنی؟ و جغد گفت: تو خود باید راهت را پیدا کنی. فقط قلب خودت است که می تواند تو را راهنمایی کند. تو باید به خودت تکیه کنی، نه اینکه به امید دیگران باشی. تا خودت شروع نکنی، رویاهایت به واقعیت تبدیل نمی شود. آن لحظه ای که باید زندگی دلخواه مان را بسازیم، همین الان است.  خیلی ها هستند که منتظر زمان و مکان مناسب هستند تا دست به کار بشوند. اما یادت باشد خود عمل انتظار کشیدن، در واقع باعث می شود، عقب بیافتیم. پین گفت، من برای رسیدن به جایی که دارم می روم به راهنمایی احتیاح دارم، کمکم کن. جغد گفت تو اصلاً می دانی کجا داری می روی؟ اگر ندانی داری کجا می روی، هر راهی می تواند مسیر تو باشد. اگر مقصدت مشخص باشد، یک مسیر مشخص را هم می گیری و جلو می روی. ولی اگر مقصدت را نشناسی، هزار تا مسیر جلوی رویت باز می شود که نمی دانی کدام یکی را انتخاب کنی. و دانستن این مسئله که چه چیزی را نمی دانی، شروع یک زندگی آگاهانه است. زندگی آگاهانه یعنی کاری که داری می کنی با چیزی که هستی یکی باشد. آگاهانه زندگی کردن یعنی اینکه با انتخاب هایت زندگی کنی، نه با شانس و اقبالی که تصادفی به تو رو کرده است. پینگ گفت، معلوم است که خیلی دانا هستی، می شود من را به شاگردی خودت قبول کنی؟ جغد جواب داد، فکر نمی کنم. پینگ استدعا کرد، تمنا کرد، التماس کرد، گریه و زاری کرد و به خاک افتاد اما جغد قبول نمی کرد. پینگ با تمام قوا شروع کرد به جهیدن تا خود را به شاخه ای که جغد بر روی آن نشسته بود برساند. با هر پرشی یک ذره بالاتر می رفت. تمام طول شب به همین ترتیب گذشت تا بالاخره طلسم شکسته شد و خود را به شاخه ای که جغد نشسته بود رساند. جغد گفت: خواستن توانستن است. جغد گفت، حالا مطمئن شدم که پشتکار خوبی داری. پشتکار فرق بین کسی است که اراده قوی دارد و کسی که همیشه صحبت از ناتوانی و شکست می کند. پینگ گفت حالا قبول می کنی معلمم باشی؟ جغد گفت: از قدیم گفته اند هر وقت شاگرد آماده شد، سر و کله معلم هم پیدا می شود. برای همین فکر می کنم باید این کار را قبول کنم. فقط یادت باشد اگر می خواهی از شور و اشتیاقت، از عزم و اراده ات و از ندای دلت استفاده کنی، به سکوت احتیاج داری. ذهن آرام منزلگاه آگاهی است. به این ترتیب پینگ در سکوت پشت سر جغد به راهش ادامه داد. جغد در کنار کنده درخت کهنسالی توقف کرد و گفت: گوش کن صدای دلت را می شنوی؟ لحظه ای که صدایش را شنیدی، دنبالش برو چون دلت همیشه می داند تو را کجا ببرد. پینگ چشمهایش را بست و سعی کرد تمرکز کند. ولی کار آسانی نبود. جغد توضیح داد: مسلماً بعضی وقت ها حواست پرت می شود ولی سعی کن روی خلاء تمرکز کنی. همه چیزهایی را که می دانی رها کن. تو باید خالی شوی تا آن زندگی را که متعلق به توست به راحتی درک کنی. فقط وقتی خالی باشیم، می توانیم پر بشویم. آن وقت است که تمرکزی را که برای شروع کار لازم است، پیدا می کنی. باید تمرین کنی روی کاری که داری انجام می دهی تمرکز کامل داشته باشی. اولش سخت است ولی بعد، مثل همه چیزهایی که با تمرین کردن به دست می آیند. آسان می شود. یاد بگیر با کاری که داری می کنی، یکی بشوی؛ آن وقت است که با هستی و همه نعمت هایش یکی می شوی و ادامه داد فقط در تاریکی است که می توانی بیدار شدن خود حقیقی ات را ببینی. پینگ چشمهایش را بست و به درون تاریکی فرو رفت. مدت زیادی نگذشته بود که تمرکزش را از دست داد. اما جغد می دانست که وظیفه اش فقط درس دادن نیست بلکه دادن امید و تشویق کردن شاگردش به صبر هم هست. به این ترتیب درس ها شروع شدند. درس اول اهمیت خطرپذیری بود؛ خطر کردن باعث تبدیل شدن فرصت به واقعیت می شود. البته خطرپذیری نه به این معنی که احتیاط را به دست باد بسپاریم. قبل از ریسک کردن باید کاملاً از عواقب آن ریسک آگاه بود. وقتی ریسکی را که قرار است بکنی خوب بشناسی، در حقیقت نیمی از راه را رفته ای. دقیقاً برای خودت روشن کن قرار است چه ریسکی بکنی. آن را با جمله های دقیق برای خودت توصیف کن. مشخص کن بر چه مشکلات و مانع هایی باید غلبه کنی تا موفق بشوی. خودت را برای اتفاق های احتمالی آماده کن. از خودت بپرس؛ بدترین اتفاقی که ممکن است بیفتد چیست؟ برنامه ات برای مقابله با شکست چیست؟ به زبان دیگر، این حرف مهم را همیشه به خاطر داشته باش؛ هیچ وقت چشم بسته نپر! و ادامه داد، خطر نکردن از روی ترس، خودش بزرگ ترین خطر است. چون که ممکن است فرصت های خوب زیادی را با این کار از دست بدهی. فقط آنهایی که خطر می کنند، این قدرت را پیدا می کنند که چیزی را به دست بیاورند؛ در ضمن یادت باشد، بیشتر وقت ها راهی که به موفقیت می رسد، راهی است که بیشتر مردم در آن پا نمی گذارند. یادت باشد، تو همیشه بیشتر به خاطر آن کارهایی که انجام نداده ای پشیمان و غمگین می شوی تا برای کارهایی که انجام داده ای. دوباره می گویم، برای اینکه همان کسی بشوی که آرزویش را داری، باید دست به عمل بزنی و کاری انجام بدهی. جغد تلاش می کرد برای پینگ روشن کند که چطور ریسک کردن مثل کاتالیزور به تغییر و دگرگونی سرعت می دهد. جغد می گفت برای رشد کردن باید خطر کرد. اگر خطر نکنی، هیچ وقت تقدیری را که برایت رقم خورده است، تجربه نمی کنی. و اینطور جمع بندی کرد که باید خطری را که قرار است به جان بخری، از همه زاویه ها بررسی کنی و ببینی که از چه راهی باید وارد بشوی و با صدای بلند گفت: بهترین راه آزمایش کردن است. پینگ گفت، قول می دهم همه چیز را خوب بررسی کنم تا دیگر از ریسک کردن نترسم. برای این کار از ریسک های کوچک شروع می کنم و وقتی اعتماد به نفسم بالا رفت ریسک های بزرگ تری می کنم و قول می دهم، هیچ وقت شکست نخورم. جغد فوراً حرف او را تصحیح کرد: و من هم بهت قول می دهم که شکست بخوری، آن هم نه یک بار و دو بار، بلکه بارها و بارها، بیشتر از آنکه فکرش را بکنی. البته درست است که شکست مخرب و ناامید کننده است ولی چیز دیگری هم هست که از شکست بدتر است و آن عدم وجود شکست است. وقتی شکستی وجود نداشته باشد، تو عزمت را برای رسیدن به موفقیت جزم نمی کنی. شکست یکی از بهترین معلم های جهان است. شکست بینش و دانشی را که برای بزرگ شدنت لازم است به تو می دهد. هر شکستی را یک درس بدان؛ نه چیزی کمتر و نه چیزی بیشتر. مهم این است که نگذاری شکست تو را از رسیدن به خواسته ها و آرزوهایت دور کند و مانع این شود که یک زندگی خوب و موفق را بگذرانی. تو می توانی بر شکست پیروز شوی یا شکست بر تو غلبه کند و این مسئله بستگی به خودت دارد. راه حقیقی، اشتیاق سوزان است، چرا که خالص ترین فلز، محصول داغ ترین آتش است.

حالا وقت آن بود که جغد اراده و شجاعت پینگ را امتحان کند. رو به پینگ کرد و گفت می دانم که می توانی بپری ولی بگذار ببینم می توانی سر پا بایستی و یک کمی راه بروی یا نه. پینگ اول با زجر گفت، من نمی توانم این کار را بکنم. جغد گفت، اگر باور داشته باشی که نمی توانی کاری را انجام دهی، هیچ وقت هم موفق به انجام آن کار نمی شوی؛ اگر باور داشته باشی که می توانی، حتماً موفق می شوی. کلمه های ما باورهایمان را می سازند و باورهایمان، کارهای ما را. اگر می خواهی بر سرنوشتت مسلط باشی، باید اول بر افکارت مسلط باشی. آینده تو به این بستگی دارد که به چه چیزی فکر کنی و چطور فکر کنی. برای سپری کردن یک زندگی آگاهانه، با پاهایت راه نرو، با اراده ات راه برو. پینگ اعتماد به نفس تازه ای پیدا کرد و سعی کرد با تمام نیروی اراده اش یک قدم به جلو بر دارد. اما به زمین خورد. جغد گفت، اگر هفت بار زمین بخوری، بار هشتم سر پا می ایستی. فکر و دلت یکی باشد. سپری کردن یک زندگی آگاهانه، روندی تدریجی و قدم به قدم است؛ روندی که طی آن، برداشتن هر قدم تو را به درک عظمت واقعی زندگی نزدیک تر می کند و قبول کردن این نکته، قدم اول است. پینگ که با جان و دل به حرف های جغد گوش می کرد بالاخره موفق شد سر پا بایستد و چند قدمی بردارد. پینگ این شهامت را پیدا کرده بود که خطر کند، شکست بخورد و دوباره تلاش کند تا موفق شود. او راه می رفت؛ البته نه با نیروی پاهایش، بلکه با نیروی ایمانی که در خودش پیدا کرده بود. جغد گفت، تو با رها کردن شک و دو دلی، بر آن پیروز شدی. هیچ وقت فراموش نکن که اطمینان به خود، باید جزئی از هر عمل و باور تو باشد. این اطمینان تو را در مقابله با سختی ها و شکست ها محکم و ثابت قدم نگه می دارد. ولی این را هم بدان؛ هر چقدر هم اطمینان تو به توانایی ها و مهارت هایت زیاد باشد، باز اگر دید درستی نداشته باشی، بی هدف در دنیا می گردی و به هیچ جا نمی رسی و ادامه داد، منظور از دید راست، داشتن آگاهی بیشتر و درک عمیق تر است. چون کمک می کند که مقصدت را بهتر بشناسی و راحت تر و سریع تر به آن برسی. همیشه دو تا سفر است که باید بروی تا راه را پیدا کنی؛ یکی سفری برای گم کردن خود و دیگری سفری برای پیدا کردن خود.

ماه ها گذشت و پینگ خودش را در چشم انداز درونی ذهن آرام گرفته اش پیدا کرده بود. جغد به وسیله مراقبه راه را به او نشان داده بود. روزی پینگ که در مراقبه و تفکر عمیقی فرو رفته بود، ناگهان با چشم دلش در رویا دید که در دوردست ها، منظره ای زیبا از قله های سر به فلک کشیده، برکه ها و شکوفهای زیبا و عطرآگین وجود دارد. او رویایش را برای جغد تعریف کرد و پرسید آیا واقعاً چنین جای باشکوهی وجود دارد؟ جغد گفت جایی هست به اسم باغ امپراطور که درست مثل رویایی است که دیدی. اما کیلومترها باید سفر کنی، علاوه بر آن رودخانه ای به نام غرقاب در سر راه است که کسی جرات عبور از آن را ندارد. پینگ گفت من بسیار خوب می پرم می توانم از روی آن رد شوم. استعداد فوق العاده من در موقع پریدن خودش را نشان می دهد. جغد گفت که افکار احمقانه باعث دست زدن به کارهای احمقانه می شود. یادت باشد استعداد یک چیز ذاتی است ولی مهارت را باید یاد گرفت. استعداد تا وقتی با مهارت همراه نشود، کامل نیست. تو هم باید استعدادت را تقویت کنی و هم مهارتت را و گرنه هیچ وقت اختیار زندگی ات را به دست نمی گیری و هیچ وقت به آن هدفی که می خواهی نمی رسی و در این راه خواستن کافی نیست باید عمل کنی. پینگ شروع به تقویت عضلات دست و رانش کرد و سنگ ها و چوب ها را شبیه بدنسازی خودمان بلند می کرد تا عضلاتش تقویت شوند. و ساعت ها هم به روش های مختلف می پرید. در طول تمرین جغد از فرق بین مهارت ذاتی و ماهر شدن حرف می زد؛ از اینکه تمرین باعث کسب تکنیک می شود که آن هم در جای خودش منجر به یکی شدن استعداد و مهارت می شود تا همیشه به طور غریزی و فوری به کار بیفتد. پینگ به مدت یکسال روزها تمرین بدنی می کرد و شب ها را صرف قوی کردن ذهن می کرد. جغد برایش توضیح می داد که، ناشناخته همیشه هست، هیچ وقت روی آینده و اینکه می توانی آن را کنترل کنی حساب نکن. برای اینکه زندگی آگاهانه داشته باشی، باید خودت را جزئی از جریان زمان حال بدانی. تغییر همیشه همراه توست؛ تغییر است که اجازه می دهد توانایی های بی حدی که همه موجودات دارند، بروز کند. وقتی تغییر به سراغت می آید، وقتی مانعی سر راهت قرار می گیرد مثل آب باش. چیزهای خیلی کمی هستند که از آب انعطاف پذیرترند. آب انعطاف پذیرترین چیز است و به راحتی تسلیم می شود؛ با این حال قدرتش آنقدر زیاد است که در نهایت می تواند بر سخت ترین سنگ ها یا محکم ترین فلزها غلبه کند. آب روان است و برای همین پیچ و تاب می خورد و تغییر مسیر می دهد و در طول مسیرش به راحتی جهتش را عوض می کند. هیچ چیزی نیست که آب نتواند بر آن پیروز شود؛ با این حال ذاتش، سرخم کردن و تسلیم شدن است. قدرت واقعی یعنی قدرت تسلیم شدن؛ یعنی اینکه هر وقت لازم شد، بتوانی تغییر مسیر بدهی و راه تازه ای را امتحان کنی. یادت باشد تو این قدرت را داری که با استفاده از یک جریان خردمندانه که همان جریان هستی است، به استقبال موانع و خطرات بروی و چالش ها را تبدیل به فرصت کنی و شکست را تبدیل به پیروزی. این جریان همان حرکت زندگی است. با جریان هستی همسفر شو چون که می داند به کجا برود. برای اینکه زندگی آگاهانه ای را پشت سر بگذاری، باید به رود سرنوشت ملحق شوی و همیشه از جریان آن استفاده کنی.

آنها راه رودخانه را در پیش گرفتن و موقعی که به آن رسیدن، جغد گفت باید با این مبارزه کنی. پینگ جواب داد، خدا کند چیزی را که برای عبور از رودخانه لازم است داشته باشم. جغد با لحن جدی گفت: برای اینکه بتوانی زندگی آگاهانه ای داشته باشی دو چیز لازم داری: اطمینان و اراده. با داشتن این دو تا، هر چیزی امکان پذیر است. راه در بیرون نیست؛ راه توی قلب است. برای مسافری که مسیرش را می داند، همیشه باد موافقی می وزد. پینگ گفت به خاطر همه درس هایی که به من دادی ازت تشکر می کنم. جغد گفت: چیزی که تو را از دیگران متفاوت می کند خود درس هایی نیست که یاد گرفته ای بلکه کارهایی است که با آن درس ها انجام می دهی. تو می توانی با کمک به دیگران به سرنوشتت برسی. هزاران شمع می تواند با نور یک شمع روشن بشوند. سعی کن به زندگی دیگران روشنایی بدهی و به یاد داشته باش؛ کسانی که زندگی آگاهانه دارند، داستان زندگی شان را تعریف نمی کنند بلکه با کارها و رفتارشان قصه زندگی شان را با زبان بی زبانی برای دیگران می گویند. یادت باشد، فقط وقتی به معنی واقعی کلمه وجود داری که کاری انجام بدهی. حالا برو ببینم چطور دنیا را به هیجان می آوری. پینگ همه چیز را به دقت بررسی کرد تا بتواند تخمین دقیقی بزند و در این میان، ناگهان چیز واقعاً حیرت انگیزی اتفاق افتاد. ناگهان ذهن پینگ خالی شد. تهی شد. شفاف شد. در حقیقت ذهنش از هر تردید و قید و بندی خالی شد و فقط یک چیز آن را پر کرد؛ احساس یکی بودن با هوا. نفس عمیقی کشید برای آخرین بار به جغد نگاه کرد و پرید. عجب پرشی. جغد فریاد کشید پرواز کن و پینگ واقعاً داشت پرواز می کرد. جغد احساس غرور می کرد که ناگهان عقابی از پشت به او حمله کرد و دیگر چیزی احساس نکرد. پینگ با دین عقاب و جغد که در چنگالش بود، فریاد زد، نه و کنترل خودش را از دست داد و به پایین سقوط کرد. پینگ درس های جغد را به یاد آورد و خودش را با جریان رودخانه وفق داد، با او دوست شد و کم کم قدرت فوق العاده آن را احساس کرد و با تمام وجود درستی حرف های جغد را در مورد فایده انعطاف پذیری درک کرد. همانطور که جغد گفته بود: خوشبختی یک مقصد نیست؛ خوشبختی یک جریان است؛ یک سفر سحرآمیز و پیچ در پیچ است. دنبال کردن جریان هستی روشی از زندگی است که ما را زنده نگه می دارد، راهنمایی مان می کند و به شادی و آگاهی بی حد و مرز می رساند. همه ما مسافر هستیم؛ مسافرهایی که با هم سفر می کنیم. ما به دنیا آمده ایم که زندگی پر معنایی را بگذرانیم و بگذاریم سرنوشت واقعی مان راه خودش را پیدا کند و به مقصدش برسد. و از آنجایی که زمان مثل رودخانه است، معلوم نیست سفر پینگ در امتداد جریان خروشان رودخانه غرقاب چقدر طول کشید. پینگ این حقیقت را دریافته بود که؛ در تمام مدتی که ما داریم وقت مان را در انتظار پیدا کردن خوشبختی می گذرانیم، خوشبختی در یک قدمی ما به انتظارمان ایستاده است.

پایان خلاصه کتاب پینگ

field_video
کپی رایت | طراحی سایت دارکوب