رفتن به محتوای اصلی
امروز: ۰۲:۴۶:۱۵ ۲۰۲۴/۲۴/۰۴     ورود
EN - FA

برای تبلیفات در سایت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برای تبلیفات در سایت

 

 

 

 

 

 

 

 

برای تبلیفات در سایت

chekasipanirmrabardashtehast

این داستان در مورد چهار موجود کوچک است است که در جستجوی پنیر به درون دالان پر پیچ و خمی راه یافتند. دوتای آنها، به نام های اسنیف(Sniff) و اسکوری(Scurry) موش بودند و دوتای دیگر، آدم کوچولوهایی بودند به نام های هم(Hem) و هاو(Haw). موش ها و آدم کوچولوها هر روز در دالان مارپیچ به دنبال پنیر، اوقات خود را می گذراندند. موش ها به خاطر داشتن مغزی ساده فقط در جستجوی پنیر سفتی بودند که گاز بزنند و لذت ببرند ولی آدم کوچولوها به علت مغز انباشته از عقاید و باورها به دنبال پنیری متفاوت بودند که باعث شادی و موفقیت بیشتر آنها شود. دالانی که آنها در آن به دنبال پنیر می گشتند، دارای راهروهای بن بست و زوایای تاریکی بود و هر کسی ممکن بود در آنجا گم شود، البته بعضی اتاق ها هم پر از پنیرهای خوشمزه بود. موش ها از روش ساده، اما ناکارآمد آزمون و خطا برای پیدا کردن پنیر استفاده می کردند. یعنی ابتدا یک راهرو را جستجو می کردند و اگر خالی بود به راهروهای بعدی می رفتند. اما آدم کوچولوها از روشی متفاوت که بر قدرت تفکر و استفاده از تجربیات گذشته بود، متکی بودند و به همین دلیل بعضی اوقات بر اثر عقاید و احساسات شان سر در گم می شدند. در نهایت هر دو گروه نوع پنیری را که دوست داشتند، در انتهای یکی از راهروها، در ایستگاه پنیر C  پیدا کردند. اسنیف و اسکوری هر روز صبح به داخل دالان مارپیچ می دویدند و در مقصد کفش های ورزشی خود را در آورده آنها را به هم گره می زدند و دور گردنشان آویزان می کردند تا هر وقت کفش هایشان را لازم داشتند به راحتی آنها را پیدا کنند و از خوردن پنیر لذت می بردند. اما آدم کوچولوها پس از مدتی، دیگر دیرتر از خواب بیدار می شدند و بدون تفکر درباره اینکه این پنیر از کجا می آید و با این تصور که پنیر همیشه در آنجا هست، به محض رسیدن، کفش هایشان را در می آورند و دمپایی راحتی می پوشیدند و مشغول خوردن پنیر می شدند و آسوده خاطر می گفتند که تا ابد اینجا پنیر کافی وجود دارد. طولی نکشید که هم و هاو، نزدیک انبار پنیر ساکن شدند زیرا پنیر موجود در ایستگاه C را متعلق به خود می دانستند. هم می گفت ما استحقاق داشتن این پنیرها را داریم زیرا مدت طولانی به سختی جستجو و کار کرده ایم. بعد از مدتی اعتماد به نفس هم و هاو به غرور و تکبر تبدیل شد و حتی به آنچه در اطرافشان می گذشت توجه نمی کردند.

panirmarakibardashteh

اما اسنیف و اسکوری هر روز صبح به بازرسی اطراف ایستگاه پنیر می پرداختند تا ببینند نسبت به روز پیش تغییری بوجود آمده است یا نه. تا اینکه یک روز صبح وقتی به ایستگاه C رسیدند دیدند که ایستگاه خالی است و از پنیر خبری نیست. اسنیف و اسکوری تعجب نکردند. چون قبلاً متوجه شده بودند که موجودی پنیر هر روز کمتر از روز قبل می شود و آمادگی آن را داشتند. موش ها چیزی را بیش از حد تجزیه و تحلیل نمی کردند و مغز آنها با عقاید و باورهای پیچیده انباشته نشده بود و به حکم غریزه می دانستند چه کار باید انجام دهند. لذا کفش های ورزشی شان را از دور گردن باز کرده و پوشیده و به دنبال پنیر به داخل دالان مارپیچ دویدند. بعد از مدتی هم و هاو به ایستگاه C رسیدند. آنها توجهی به تغییرات کوچکی که هر روز در اطراف آنها اتفاق می افتاد نکرده بودند، بنابراین برای آنچه آن روز دیدند، آمادگی نداشتند. هم نعره زد: چی، هیچ پنیری اینجا نیست؟ و به نعره زدن ادامه داد، انگار که اگر بلند داد بزند، کسی پنیرها را سرجایش بر می گرداند. بعد با صدای بلند فریاد کشید: چه کسی پنیر مرا برداشته است؟ و فریاد زد این عادلانه نیست؟ هاو هم عصبانی شد و تنها کاری که کرد این بود که همه چیز را به هم ریخت. رفتار آدم کوچولوها اصلاً جالب نبود و ثمری نیز نداشت. اما قابل درک بود. زیرا اولاً پیدا کردن پنیر کار ساده ای نبود و در ثانی یافتن آن برای آدم کوچولوها معنای خیلی بیشتری از رفع نیاز روزمره داشت و دیدگاه خاصی در مورد پنیر داشتند. پنیر به معنای مادیات و برخورداری از مال و ثروت و نوعی احساس ناشی از رفاه و آسایش و امنیت و بزرگی و ریاست بر دیگران بود. از آنجا که پنیر برای دو آدم کوچولو مهم بود، مدت زیادی وقت گذاشتند تا در مورد این که چه کار باید بکنند تصمیم بگیرند. اما تنها کاری که انجام دادند این بود که در اطراف ایستگاه C پرسه بزنند تا ببینند واقعاً پنیری نمانده است.
درحالی که اسنیف و اسکوری به سرعت در حال تغییر بودند و بالاخره توانستند پس از جستجوی بسیار به ایستگاه N برسند که محموله ی بزرگی از پنیر تازه داشت. هم و هاو همان آدمهای قبلی باقی ماندند. هاو حتی نمی خواست بپذیرد که پنیر به تدریج کوچکتر شده است، بلکه معتقد بود، پنیرش به طور ناگهانی از آن جا برداشته شده است. در نهایت هاو پیشنهاد کرد شاید ما باید از تجزیه و تحلیل بیش از حد شرایط دست برداریم و راه بفتیم و مقداری پنیر جدید پیدا کنیم. اما هم اعتراض می کرد که این کار خطرناک است ممکن است گم شویم و گفت شاید پنیر همین اطراف باشد و با چکش و اسکنه سوراخی در دیوار ایستگاه ایجاد کرد ولی آنجا هم خبری از پنیر نبود. و روزهای متوالی دیوار ایستگاهC را به دنبال پنیر سوارخ می کردند تا اینکه هاو شروع به خندیدن به خود کرد و گفت: منو نگاه کن، هر روز بارها و بارها یک کار تکراری را انجام می دهم و انتظار دارم اوضاع بهتر شود و پرسید کفش های ورزشی ام کجاست؟ هم گفت تو که نمی خواهی دوباره وارد دالان مارپیچ شوی؟ اگر در آنجا پنیری نبود چی؟ و اگر پنیر بود و نتوانستی آن را پیدا کنی چه؟ هاو بارها این سوال را از خود پرسیده بود و ترس حاصل از این سوال را احساس می کرد. سپس  شروع به تفکر درباره پیدا کردن پنیر تازه و همه ی چیزهای خوبی که همراه با آن می آمد کرد و جرات از دست رفته ی خود را به دست آورد و گفت: گاهی اوقات اوضاع تغییر می کند. روزگار همیشه بر یک روال نخواهد بود. الان یکی از همان مواقع است. این قانون زندگی است. یعنی دائم تغییر می کند و بنابراین ما هم باید تغییر کنیم. هاو تکه سنگی برداشت و فکر مهمی را که به ذهنش خطور کرده بود، برای دوستش روی دیوار نوشت. اگر تغییر نکنی، نابود می شوی.
هاو وارد دالان مارپیچ شد اما نگرانی و اضطراب وجودش را فرا گرفت، مکثی کرد و چیزی روی دیوار روبروی خودش نوشت و مدتی به آن خیره شد: اگر نمی ترسیدی چکار می کردی؟

panimarakibordeh
او می دانست که گاهی اوقات کمی ترس بد نیست. هر گاه بترسید که اگر کاری انجام ندهید اوضاع بدتر می شود، آن گاه به سوی آن کار ترغیب می شوید. اما اگر بیش از حد دچار ترس و وحشت شوید آن گاه نمی توانید دست به هیچ کاری بزنید و این خوب نیست. لذا نفس عمیقی کشید و به سوی ناشناخته ها به راه افتاد. هاو خیلی ضعیف شده بود زیرا مدت طولانی پنیر نخورده بود و با خود می گفت، در دفعات بعدی باید زودتر خود را با تغییرات تطبیق بدهم. در هر حال دیر اقدام کردن، بهتر از هرگز اقدام نکردن است. او به جای این که منفعل و بیکار بنشیند به تدریج داشت کنترل امور را در دست می گرفت و به یاد آورد که در روزهای آخر مقدار پنیری که در ایستگاه بود، هر روز کمتر شده و مزه ی کهنگی می داد. لذا ایستاد و بر روی دیوار نوشت، هر چند وقت یک بار پنیر را بو کن تا اگر کهنه شد متوجه شوی. هاو در جستجوی پنیر داشت ناامید می شد که به یاد آورد، حرکت در مسیر جدید، به او کمک می کند تا پنیر جدید پیدا کند. لذا به جستجو ادامه داد و همین امر، احساس خوبی به او می داد. این حس خوب به خاطر آن بود که وقتی ترس را پشت سر می گذاری احساس آزادی می کنی.

chekasipanirmarabordeh

هاو در ذهنش شروع به تصور پنیر بزرگ خوشمزه ای کرد و خود را در حال خوردن آن، تصور می کرد و همین انگیزه او را بیشتر می کرد. پس روی دیوار نوشت قبل از پیدا کردن پنیر تازه، خود را در حال لذت بردن از آن تجسم کن، این عمل تو را به طرف پنیر تازه راهنمایی می کند. هاو در حین جستجو در درب ورودی یک ایستگاه مقداری پنیر دید ولی متاسفانه داخل ایستگاه پنیری نبود. ظاهر قبل از او کسی به آنجا رسیده بود و پنیرها را خورده بود. پس روی دیوار نوشت، هرچه سریعتر پنیر کهنه را رها کنی، زودتر به پنیر تازه می رسی. هاو حالا امیدوارتر شده بود. و فکر می کرد که جستجو در هزار توی دالان، از ماندن در یک وضعیت بدون پنیر امن تر است. هاو دریافت که آن چه از آن می ترسید هرگز به آن بدی که تصور می کرد نیست. ترسی را که شخص به ذهن خود راه می دهد از وضعیتی که واقعاً وجود دارد بدتر است. او آن قدر از این فکر که ممکن است هرگز پنیر پیدا نکند وحشت کرده بود که حتی نخواسته بود شروع به جستجو برای یافتن آن کند. او فهمیده بود که تغییر فقط زمانی می تواند تعجب برانگیز باشد که انتظار آن را نداشته باشی. هاو متوجه شد که باورهایش را تغییر داده است، مکثی کرد و روی دیوار نوشت، افکار و عقاید کهنه، تو را به طرف پنیر جدید راهنمایی نمی کند و وقتی که ببینی می توانی پنیر جدید پیدا کنی و از آن لذت ببری، مسیر خود را تغییر می دهی. در حقیقت توجه زود هنگام به تغییرات کوچک به تو کمک می کند تا خود را با تغییرات بزرگتری که در راه هستند تطبیق دهی.
بالاخره هاو پنیر جدید را در ایستگاه پنیر N پیدا کرد. خود را به داخل پنیرها انداخت و مشغول خوردن و لذت بردن شد و گفت زنده باد تغییر. هاو به اشتباهات گذشته اش اندیشید و از آنها برای برنامه ریزی آینده استفاده کرد. او می دانست که می توان با تغییر سازگار شد. می توان آگاهی بیشتری درباره نیاز به ساده انگاشتن اوضاع، انعطاف پذیر بودن و سریع تغییر کردن بدست آورد. لازم نیست که اوضاع و احوال را بیش از حد تجزیه و تحلیل کرد و یا ذهن خود را با باورهای ترسناک مغشوش کرد. می توان به تغییرات کوچک توجه کرد، تا برای تغییرات بزرگ اجتماعی آمادگی بهتر و بیشتر پیدا کرد. هاو باید می پذیرفت که بزرگترین مانع برای تغییر کردن، در خود شخص قرار دارد و هیچ وضعیتی تا زمانی که خودتان تغییر نکنید بهتر نخواهد شد. هاو متوجه شد بیشتر ترس های او غیر منطقی بوده و مانع تغییر کردن او در زمان مورد نیاز شده است. هاو در گذشته تغییر را دوست نداشت. اما حالا می دانست که تغییر به شکل یک موهبت در لباس مبدل ظاهر می شود تا راهنمای او در پیدا کردن پنیر بهتر باشد. هاو حتی به هنگام تغییر، قسمت بهتری از وجود خودش را پیدا کرده بود. هاو به یاد دوست قدیمیش هم افتاد. اگر هم نوشته های روی دیوارها را می خواند می توانست راهش را پیدا کند. هاو خلاصه ای از آن چه را که یاد گرفته بود روی دیوار ایستگاه پنیر N نوشت:
تغییرات اتفاق می افتند و آنها پنیر را جابجا می کنند.
در تغییر و تحول شرکت جویید. برای جابجا شدن پنیر آمادگی داشته باشید.
تغییرات را زیر نظر بگیرید. دائم پنیر را بو کنید تا متوجه شوید چه موقع کهنه می شود.
سریعاً خود را با تغییرات تطبیق دهید. هر چه سریعتر پنیر کهنه را رها کنید، زودتر می توانید از پنیر تازه لذت ببرید.
تغییر کنید. با پنیر حرکت کنید.
ازتغییرات لذت ببرید. ماجراجویی کنید و به سفر بروید.
از طعم پنیر تازه لذت ببرید.
برای تغییر سریع آماده باشید و دوباره از آن لذت ببرید. آنها به برداشتن پنیر ادامه می دهند.

 

 

field_video
کپی رایت | طراحی سایت دارکوب