رفتن به محتوای اصلی
امروز: ۰۱:۱۰:۴۳ ۲۰۲۴/۲۶/۰۴     ورود
EN - FA

برای تبلیفات در سایت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برای تبلیفات در سایت

 

 

 

 

 

 

 

 

برای تبلیفات در سایت

hedyeh

انتخاب کلمه present از جانب نویسنده؛ انتخاب هوشمندانه ای بوده است. زیرا این کلمه هم به معنای هدیه و هم به معنای زمان حاضر است. با مطالعه این کتاب در می یابید که آن؛ چیزی بیش از یک هدیه معمولی است و در واقع یک موهبت است که موجب می شود در زندگی شاداب و موفق باشید. این داستان درباره مردی است که راهی برای رسیدن به یک زندگی شاد و موفق کشف می کند. او زمانی که کودک بود با پیرمردی هم صحبت بود و مطالب ارزشمندی از او یاد می گرفت تا این که یک روز، پیرمرد به کودک گفت: موهبت با ارزش ترین هدیه است که دریافت می کنی. پسرک پرسید چرا این قدر با ارزش است؟ پیرمرد توضیح داد: زیرا هنگامی که این هدیه را دریافت کنی، شادتر می شوی و هر کاری را، بهتر انجام می دهی. پسرک منظور پیرمرد را نفهمید ولی امیدوار بود، روزی کسی پیدا شود و موهبت را به او هدیه دهد. پسرک در آن ایام بسیار شاد بود و هر کاری می کرد شش دانگ حواسش را روی آن کار جمع می کرد، در چهره پسرک، شادی و لذت موج می زد. پیرمرد روزهای یکشنبه که تعطیل رسمی بود، پسرک را  می دید که در حال چمن زنی مدام سوت می زد و صرف نظر از کاری که می کرد، بسیار خوشحال به نظر می رسید. پسرک می دانست که هدیه چیز خوبی است مثل دوچرخه ای که برای جشن تولدش گرفته بود ولی می فهمید که شادی هدایایی مثل دوچرخه دائمی نیست و با خود فکر می کرد موهبت چه چیز به خصوصی دارد؟ آن چه چیزی دارد که مرا شادتر می کند و باعث می شود که کارها بهتر انجام شود؟ لذا به پیرمرد مراجعه کرد و پرسید آیا موهبت مانند عصای جادویی است که همه رویاها را به واقعیت تبدیل می کند؟ پیرمرد خندید و گفت نه موهبت با جادو و آرزو سر و کار ندارد. پسرک پرسید آیا باید به سرزمین دوردستی سفر کند تا آن را بدست آورد؟ یا موهبت یک ماشین زمان است، که می توان سوارش شد و به هر جا سفر کرد؟  پیرمرد پاسخ داد که وقتی موهبت را دریافت کنی، دیگر وقت خود را صرف رویاپردازی درباره رفتن به جای دیگر نمی کنی.

alhedyeh
زمان گذشت و پسرک نوجوان شد اما رضایت او از زندگی کمتر و کمتر شده بود.  پسرک باز به سراغ پیرمرد رفت و پرسید آیا موهبتی که درباره آن با من صحبت می کردی، می تواند مرا ثروتمند کند؟ پیرمرد گفت البته ولی این ارزش ها تنها با طلا یا پول سنجیده نمی شوند. هنگامی که موهبت را دریافت کنی کارهایت را بهتر انجام می دهی، به عبارت دیگر موفق می شوی. نوجوان پرسید منظور از موفقیت چیست؟ پیرمرد پاسخ داد: موفقیت، پیشرفت به سوی چیزی است که برایت مهم است. برای تو این چیز مهم می تواند نمره خوب گرفتن یا بدست آوردن کار نیمه وقت باشد و سپس ترقی به دلیل خوب  انجام دادن کارها یا لذت بردن از زندگی و دیدن چیزهایی که داری، باشد. نوجوان پرسید بنابر این تصمیم درباره این که موفقیت چیست، به عهده خود من است؟ پیرمرد پاسخ داد، موفقیت چیزی است که همه ما، در مراحل مختلف زندگی، برای خودمان تعریفش می کنیم. جوان گفت تا حالا نشنیده ام کسی درباره موهبت حرفی زده باشد، شاید اصلاً وجود نداشته باشد. پیرمرد پاسخ داد شما از قبل می دانید موهبت چیست، شما از قبل می دانید کجا آن را پیدا کنید و شما از قبل می دانید چگونه موهبت می تواند شما را شاد و موفق کند. هنگامی که جوان تر بودید، این ها را بهتر می دانستید. اما به سادگی آن را فراموش کرده اید. یادت می آید وقتی کودک بودی و چمن ها را می زدی؟ آن اوقات خوب بودند یا بد؟ نوجوان گفت اوقات خوشی بودند. پیرمرد پرسید چه چیزی آن اوقات را خوب می کرد؟ نوجوان لحظه ای فکر کرد و گفت، من عاشق کارم بودم، چنان آن کار را خوب انجام می دادم که همسایه های از من خواهش می کردند چمن آنها را هم بزنم. هنگامی که مشغول چمن زنی بودم، فقط به چمن زنی فکر می کردم. فکرم متوجه این بود که چگونه موانع را برطرف کنم تا چمن ها را به راحتی کوتاه کنم.  پیرمرد گفت، دقیقاً به همین دلیل بود که شاد و موفق بودی. نوجوان گفت اگر واقعاً می خواهی من خوشحال شوم چرا به من نمی گویی موهبت چیست و کجا می توانم آن را پیدا کنم؟ پیرمرد پاسخ داد، دوست دارم این کار را بکنم، اما چنین قدرتی ندارم. هیچ کس نمی تواند موهبت را برای شخص دیگری پیدا کند. موهبت هدیه است که تو، خودت به خودت می دهی. فقط خودت این قدرت را داری که معنی موهبت را کشف کنی. نوجوان از این پاسخ ناامید شد و پیرمرد را ترک کرد. نوجوان همین طور که بزرگتر می شد، خود به مطالعه کتابها و جستجوی اینترنت می پرداخت ولی چیزی در مورد موهبت پیدا نمی کرد. پس از مدتی ناامید شد و در شرکتی مشغول به کار شد. هنگامی که مشغول  کار بود، با خود فکر می کرد که کجا کاری پیدا کند که بیشتر از کارش لذت ببرد، یا پس از رفتن به منزل چکار کند. در هنگام غذا خوردن هم همش به چیزهای دیگر فکر می کرد به طوری که اصلاً مزه غذا را نمی فهمید. هر روز که از سر کار به خانه باز می گشت، خسته تر و افسرده تر به نظر می رسید. زندگی اش پر شده بود از اهداف به دست نیامده و رویاهای تعبیر نشده. وعده هایی که در زمان جوانی به خودش داده بود، هیچکدام عملی نشده بود. او می دانست آن طور که می خواهد، شاد یا موفق نیست. شاید بهتر بود از تلاش برای جستجوی موهبت دست بر نمی داشت. لذا به دیدار پیرمرد رفت. پیرمرد با مهربانی به او گفت برای این که موهبت را خودت پیدا کنی، به اوقاتی فکر کن که شادترین و موفق ترین اوقات بوده است و پیشنهاد کرد مدتی دست از کار بکشد و  اجازه بدهد که پاسخ، خودش نزد او بیاید. جوان به دنبال پیشنهاد پیرمرد، به کلبه ی کوهستانی رفت تا مدتی آنجا بماند. جوان دریافت که در جنگل همه چیز به آهستگی حرکت می کند و زندگی متفاوت است. شب در کلبه آتشی افروخت تا گرم شود ناگهان متوجه شومینه کوچکی شد که با سنگ های بزر گ و کوچک با مهارت و زیبایی ساخته شده بودند. به معماری که شومینه را ساخته بود فکر کرد که با چه تمرکزی کار می کرده و به جز کاری که انجام می داده به چیز دیگری فکر نمی کرده است زیرا اگر با حواس پرتی کار می کرد، کارش به این خوبی در نمی آمد. جوان یاد گفتگویش با پیرمرد درباره زمانی که جوان بود و چمن زنی می کرد افتاد. پیرمرد گفته بود: هنگامی که حواست را کاملاً به کاری که انجام می دهی متمرکز کنی، حواست پرت نمی شود و شاد هستی، فقط به چیزی که در همان لحظه در حال وقوع است، توجه کن. جوان دریافت که مدت هاست چنین احساسی را در زندگی نداشته است و در عوض چقدر از عمر خود را صرف افسوس برای گذشته یا نگرانی درباره آینده کرده است. جوان دوباره به داخل کلبه و آتش نگاهی انداخت. در آن لحظه، نه به گذشته فکر می کرد و نه به آنچه ممکن بود در آینده اتفاق بیفتد، توجه او فقط به مکانی بود که در آن بود و کاری که داشت انجام می داد. به سادگی از آنچه انجام می داد و از بودن در لحظه ی حال لذت می برد. ناگهان جرقه ای در ذهنش درخشید، موهبت همان چیزی است که همیشه بوده است. موهبت گذشته نیست، آینده هم نیست. موهبت لحظه حال است. موهبت اکنون است. جوان لبخندی زد، چقدر آشکار بود. نفس عمیقی کشید و آرام گرفت و خود را آرام و شاد حس می کرد. هر چه بیشتر درباره موهبت فکر می کرد، معنای آن را بهتر می فهمید. متمرکز بودن بر آنچه هم اکنون اتفاق می افتد، به معنای مشاهده هدایایی است که هر روز اعطا می شود.

present
جوان روز بعد به نزد پیرمرد رفت و گفت موهبت را کشف کردم. من خودم را شادمان یافتم و فهمیدم که به آنچه در گذشته بر سرم آمده فکر نمی کنم و نگران آینده نیستم. هدیه ای که هر کس به خودش می دهد همین است؛ بودن در زمان حال. حالا می بینم که بودن در زمان حال یعنی تمرکز به آنچه که همین حالا وجود دارد. ولی سوال من این است در یک شرایط بد، بودن در حال چگونه می تواند، به انسان کمک کند؟  پیرمرد گفت: حتی در دشوارترین شرایط، هنگامی که بر آنچه صحیح است تمرکز کنی، در لحظه ی حال، این امر تو را شاد می کند؛ و به تو انرژی و اعتماد به نفس ضروری برای غلبه کردن در آن چه نادرست است ، اعطا می کند.

جوان گفت بنابر این زیستن در حال یعنی تمرکز بر آنچه در حالا موجود است و همچنین آن چیزی که همین حالا، صحیح است. پس هنگامی که در شرایط بدی هستم، معمولاً بر آن چیزی که نادرست است تمرکز می کنم و همین سبب ناامیدی می شود. پیرمرد گفت: هر چه بیشتر به آنچه نادرست است فکر کنی، انرژی و اعتماد به نفس کمتری برای تو باقی می ماند. به همین دلیل هنگامی که در شرایط بد گیر می کنی، لازم است به دنبال چیزهای درست بگردی، حتی اگر به سختی بتوانی چیز درستی بیابی. جوان پرسید: اگر زمان حال دردناک باشد، چطور؟ مثلاً اگر عزیزی را از دست بدهی؟ پیرمرد توضیح داد: درد اختلافی است بین آنچه هست، و آنچه می خواستی باشد. دردی که در حال حاضر داری، مانند هر چیز دیگری، تغییر خواهد کرد، ظاهر و سپس محو خواهد شد. در صورتی که به طور کامل در حال باشی و دردی احساس کنی که تو را غمگین کند، می توانی به دنبال چیزی درست بگردی و حالت را بر اساس آن دگرگون سازی. پیرمرد ادامه داد. لازم است که لحظات دردناک را تجربه کنی و از آنها درس بگیری، تا این که به وسیله چیز دیگری ذهن خودت را از آن منحرف کنی. بودن در حال یعنی کنار گذاشتن حواس پرتی و توجه به این که آنچه مهم است، حال است، تو حال خودت را می سازی و وسیله ی این ساختن، چیزی است که به آن توجه می کنی.
جوان روز بعد به سر کار رفت. یک دقیقه صرف کرد تا در حال باشد. نفس عمیقی کشید، به دور و برش نگاهی انداخت و آنچه را که در حال حاضر درست بود، مشاهده کرد. او دریافت که به رغم عدم موفقیت هایش، هنوز کارش را دارد. هنوز فرصت کافی دارد تا کار خود را به خوبی انجام دهد و احترام همگان را بر انگیزد. او تنها بر روی کاری که باید در آن لحظه انجام می داد تمرکز کرد و به کار خود ادامه داد. در نهایت شگفتی، پس از چند ساعت کارش را به انجام رساند. احساس خوبی به کارش پیدا کرده بود. هنگامی که با دیگران صحبت می کرد، افکار خود را کنار می گذاشت و سعی می کرد گفته های آنها را بفهمد و فکر و ایده جدیدی کسب کند. کم کم متوجه شد هنگامی که کار را با علاقه و نه به خاطر پاداش انجام می دهد، بهتر کار می کند و پس از مدتی توجه رئیس را به خود جلب کرد و ترفیع گرفت. اما مشکل هنگامی سر برآورد که رئیس خواست همراه شخص دیگری روی یک پروژه کار کند و آن شخص کم کاری می کرد و جوان بجای آن که به آن شخص بگوید که وظایف خودش را انجام دهد یا مشکل را با رئیس در میان بگذارد؛ سعی کرد همه کارها را خودش انجام دهد و در نتیجه پروژه شکست خورد و رئیس از او ناامید شد. لذا به نزد پیرمرد رفت و موضوع را برای او شرح داد. پیرمرد به او گفت، وقتی از بودن در زمان حال لذت نمی بری باید سه سوال از خود بپرسی که در گذشته چه اتفاقی افتاده؟ از این اتفاق چه درسی گرفتم؟ حالا چه کار متفاوتی می توانم انجام دهم؟ روز بعد جوان هنگامی که  همان همکارش در انجام  وظایفش کوتاهی  کرد؛ با او صحبت کرد و از او محترمانه خواست کارش را درست انجام دهد. همکارش  متوجه اشتباهش شد و قول داد در رفتارش تجدید نظر کند. جوان از این موضوع درس گرفت که هر وقت چیزی مانع لذت بردن از حال و داشتن اوقات خوب می شود، وقت آن است که به گذشته نگاه کند و از آن درس بگیرد و درباره اشتباهی که از او سر زده فکر کند تا بتواند همان کار را به صورت متفاوتی انجام دهد. زیرا هنگامی که به همان صورت عمل کند، همان نتایج را به دست می آورد، اما در صورتی که به نحوی متفاوت عمل کند به نتایج متفاوتی می رسد. جوان حر فهای پیرمرد را با خود مرور کرد:
 از آنچه آموختی برای بهبود حال استفاده کن، نمی توانی گذشته را تغییر دهی، اما می توانی از آن درس بگیری، هنگامی که در شرایط مانند گذشته قرار گرفتی کارها را به گونه ای متفاوت انجام خواهی داد و از حال ی موفق تر و لذت خواهی برد.

hedyehspenserjanson
جوان در کارش خوب پیش می رفت و پروژه های زیادی به او واگذار شده بود. اما برای کارهای روزانه اش برنامه ای نداشت و نمی دانست که ابتدا از کجا شروع کند و وقت زیادی صرف کارهای نه چندان مهم می کرد، در حالی که به برخی کارهای مهم توجه نداشت. چندی نگذشت که پروژه ها از کنترلش خارج شد. لذا دوباره به دیدار پیرمرد رفت و مشکلاتش را برای او تعریف کرد. پیرمرد سری تکان داد و گفت: تو از گذشته درس می گیری و از این درسها برای بهبود حال استفاده می کنی، اما آنچه هنوز به دست نیاوردی، اهمیت عنصر سوم یعنی آینده است. جوان گفت وقتی خیلی در آینده زندگی می کنم، مضطرب می شوم. پیرمرد گفت: گرچه بودن در آینده عاقلانه نیست و دلیل آن هم دچار شدن به اندوه یا اضطراب است، اما برنامه ریزی برای آینده مهم است. تنها راهی که می توانیم آینده را بهتر از حال بسازیم، برنامه ریزی کردن برای آینده است نه تکیه کردن به شانس. با برنامه ریزی، می توانی فعالانه گام هایی به سوی آینده ای موفق برداری و هر لحظه آگاه باشی که چه کار می کنی و چرا. مرد جوان گفت بنابر این، با برنامه ریزی برای آینده، می توانم کامل تر در زمان حال باشم. پیرمرد گفت درست است، البته کسی نمی تواند آینده را پیش بینی یا کنترل کند، به هر حال، هر قدر برای آنچه می خواهی در آینده اتفاق بیفتد برنامه ریزی کنی در زمان حال اضطراب کمتری خواهی داشت، و آینده بیشتر برایت شناخته خواهد شد. پیرمرد ادامه داد، عدم برنامه ریزی، هم در کار و هم در زندگی، بیشترین دلیل برای دست نیافتن به رویاها و اهداف ماست. پیرمرد پیشنهاد کرد به این سه چیز درباره آینده فکر کن.
- یک آینده شگفت انگیز چگونه باید باشد؟
- برنامه من برای وقوع چنین آینده ای چیست؟
- امروز چکار کنم تا وقوع آن را تضمین کنم؟

هر چه تصویری که از آینده ترسیم می کنی واقع بینانه تر باشد و دست یافتن به آن را ممکن بدانی، برنامه ریزی برای رسیدن به آن آسان تر می شود. به محض تنظیم برنامه، باید آماده باشی که با کسب تجارب و اطلاعات بیشتر در برنامه ات تجدید نظر کنی، به نحوی که برنامه واقع بینانه تر شود. مسئله مهم این است که هر روز کاری انجام دهی حتی اگر فکر کنی کاری کوچک است تا کمی به وقوع آینده دلخواهت کمک کند. در هر صورت، اگر در زمان حال نباشی، نمی فهمی چه حوادثی رخ می دهد، اگر از گذشته درس نگرفته باشی، برای برنامه ریزی آینده آماده نیستی، اگر برای آینده برنامه ای نداشته باشی، ناامید می شوی.

hadafdarketamhedyeh
جوان هر روز صبح، پیشاپیش برای آن روز برنامه ای تهیه می کرد که می دانست در رسیدن به اهدافش کمک بزرگی به او خواهد کرد، اما در عین حال به حد کافی انعطاف پذیر بود تا بتواند با حوادث غیر منتظره برخورد کند، او برای هر هفته هدفی تعیین کرد و به همین ترتیب در هر ماه هدفی داشت. جوان از این که برنامه ریزی برای آینده را آموخته بود، شاکر بود. هم او و هم شرکت از این برنامه ریزی بهره مند شدند. سال ها گذشت و جوان مردی کامل شد و توانست رئیس همان شرکت شود. او تماسش را با پیرمرد حفظ کرد و پیرمرد از شادی و موفقیت او لذت می برد. او یاد گرفته بود که موفقیت یعنی داشتن یک زندگی توام با آرامش؛ انجام خوب وظایف؛ لذت بردن در کنار دوستان و خانواده؛ گرفتن ترفیع؛ داشتن سلامت و تناسب اندام؛ به دست آوردن پول زیاد؛ یا خیلی ساده تبدیل شدن به انسانی که می تواند به دیگران کمک کند. مرد تصمیم گرفت خلاصه ای از آنچه را که اموخته است، روی میزش قرار دهد، جایی که هر روز بتواند آن را ببیند.
سه راه برای استفاده از لحظه های زمان حال:
در حال باش
هنگامی که می خواهی شاد و موفق باشی
بر آنچه هم اکنون درست است تمرکز کن.
از هدفت برای نشان دادن واکنش در برابر
آنچه هم اکنون اهمیت دارد، استفاده کن.
از گذشته درس بگیر
هنگامی که می خواهی زمان حال بهتر از گذشته باشد
توجه کن که در گذشته چه حوادثی روی داده است.
درس ارزشمندی از آنها بگیر.
کارهای گذشته را، به گونه ای متفاوت انجام بده
برای آینده برنامه ریزی کن
آنگاه که می خواهی آینده بهتر از زمان حال باشد.
ببین آینده ای که می خواهی، چگونه باید باشد.
برنامه ای تهیه کن که رسیدن به هدفت را ممکن کند.
در زمان حال، برنامه ات را اجرا کن.

پایان
 

کتاب هدیه اثر اسپنسر جانسون را از اینجا می توانید دانلود کنید و همچنین کتاب صوتی آن را دانلود و گوش کنید.

 

 

field_video
کپی رایت | طراحی سایت دارکوب