رفتن به محتوای اصلی
امروز: ۱۲:۴۶:۳۲ ۲۰۲۴/۲۶/۰۴     ورود
EN - FA

برای تبلیفات در سایت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برای تبلیفات در سایت

 

 

 

 

 

 

 

 

برای تبلیفات در سایت

HEKYATDOLATVAFARZANEGI

این حکایت، داستان زندگی مرد جوانی است که رویای ثروتمند شدن را دارد ولی مثل بسیاری از ما، راز و رمز آن را نمی داند که در طی این داستان و آشنا شدن با یک فرد دولتمند، این راز و رمز را کسب می کند. مرد جوان که یک کارمند معمولی است و مثل بسیاری از کارمندهای دیگر شغل خودش را دوست ندارد، بارها تصمیم می گیرد که استعفاء دهد و کاری را که دوست دارد انتخاب و ادامه دهد ولی همواره با خود می اندیشد که من تجربه و سرمایه ای ندارم تا کار جدیدی را شروع کنم تا اینکه به ذهنش خطور می کند به دیدار عمویش که مرد دولتمندی است برود. به این امید که او رمز و راز ثروتمند شدن را به او بگوید، شاید هم کمک مالی به او بکند. با این اندیشه به خانه عمویش می رود. عمویش با خوشحالی از او استقبال می کند ولی درخواست کمک مالی را رد می کند. عمویش از او می پرسد سالی چقدر درآمد دارد؟ مرد جوان پاسخ می دهد ۲۵ هزار دلار. عموی مرد جوان می پرسد کسی که سالی ۲۵۰ هزار دلار درآمد دارد؛ آیا ده برابر تو کار می کند؟ مرد جوان پاسخ می دهد مسلما" نه. عموی مرد جوان می گوید پس باید کاری متفاوت از کار تو انجام داده باشد و یا رمز و رازی بلد باشد که تو از او بی خبری. عموی مرد جوان به او می گوید حاضر است او را به کسی معرفی کند که رمز و راز ثروت اندوزی را به او یاد داده است. کاغذی را به عنوان معرفی نامه آماده کرده در پاکت نامه می گذارد و به او گوشزد می کند نباید پاکت را باز کند و اگر به هر دلیلی پاکت را باز کرد باید طوری رفتار کند که انگار معرفی نامه را ندیده است. مرد جوان با خوشحالی پاکت حاوی معرفی نامه را به دست گرفته و به آدرسی که عمویش روی پاکت نامه نوشته بود مراجعه می کند ولی موقعی که به خانه مجلل فرد دولتمند می رسد، وسوسه می شود که پاکت را باز کرده و معرفی نامه را بخواند و همین کار را می کند ولی از تعجب در جایش خشکش می زند، پاکت نامه حاوی کاغذ سفیدی بود و هیچ توصیه ای در آن وجود نداشت. چیکار باید می کرد راه طولانی را طی کرده بود و حالا به مقصد رسیده بود. توصیه عمویش را به یاد آورد، که درصورت باز کردن پاکت نام طوری وانمود کند که آن را ندیده است. لذا زنگ در را فشار می دهد و نگهبان در را باز می کند و می پرسد با چه کسی کار دارد. مرد جوان معرفی نامه را به نگهبان می دهد و می گوید می خواهد مرد دولتمند را ببیند. نگهبان پاکت نامه را باز کرده و نگاهی به معرفی نامه انداخته و مرد جوان را به داخل راهنمایی می کند و به او می گوید در حیاط منزل که حقیقتا" باغ زیبا با گلهای سرخ فروانی بود، منتظر مرد دولتمند شود. در حیاط منزل باغبان پیری مشغول کار بود. مرد جوان به طرف او می رود و سلام می کند. پیرمرد با خوشرویی با او احوال پرسی می کند و از او می پرسد یک ده دلاری داری به من بدهی؟ باغبان آدم متین و خوبی به نظر می رسد. مرد جوان پاسخ می دهد تمام دارایی من همین ده دلار است و اگر آن را به شما بدهم، پول برگشتن به خانه را نخواهم داشت. باغبان می پرسد مگر امروز می خواهی برگردی. مرد جوان می گوید نمی دانم تا مرد دولتمند را نبینم باز نخواهم گشت. باغبان می گوید اگر امروز به این پول نیاز نداری چرا در قرض دادن آن این قدر سخت می گیری شاید فردا ثروتمند شده باشی و به آن نیاز نداشته باشی. مرد جوان پول را به باغبان می دهد. باغبان لبخندی زده و می گوید: بیشتر مردم می ترسند چیزی بخواهند، وقتی هم چیزی را درخواست می کنند، به اندازه کافی اصرار نمی کنند تا آن را بدست آورند و این خطاست. مرد جوان فهمید باغبان همان مرد دولتمند است. دولتمند از او پرسید چطور تا حالا دولتمند نشده است درحالیکه خیلی ها که از او جوان تر هستند میلیادر شده اند. آیا هیچگاه به طور جدی این سوال را از خود پرسیده است؟

دولتمند مرد جوان را برای شام به میز شام دعوت می کند. بر روی میز ساعتی بود که زیر آن نوشته بود وقت طلاست.

دولتمند از مرد جوان می پرسد آیا از کارش راضی هست؟ و به او توصیه می کند کاری را انتخاب کن که حقیقتا" دوست داری. زیرا همه افراد دولتمند کارشان را دوست دارند به همین دلیل کمتر مرخصی می روند و حتی پس از استغنای کامل باز هم کار می کنند. اما لذت بردن از کاری که انجام می دهی کافی نیست. برای دولتمند شدن باید از اسرار آن آگاه باشی.

دولتمند می پرسد آیا به راستی معتقدی برای دولتمند شدن اسراری وجود دارد؟ بیشتر مردم معتقد نیستند اصراری وجود داشته باشد و باور ندارند که می توانند دولتمند شوند. اگر فکر کنی نمی توانی دولتمند شوی، به ندرت دولتمند می شوی. پس باید باور داشته باشی که دولتمند می شوی و با شور و شوق طالب آن باشی. باید با این اعتقاد آغاز کنی که می توانی دولتمند شوی.

دولتمند می پرسد چقدر حاضری برای دریافت اسرار دولتمندی بپردازی؟ مرد جوان می گوید من پولی ندارم. دولتمند می گوید از ازل دولتمندان از پول دیگران سود جسته اند تا بر دارایی خویش بیفزایند. هر کسی به راستی جدی بوده، به پول نیاز نداشته تا بر پول خود بیفزاید. دولتمند از مرد جوان می خواهد که برای دریافت راز دولتمند شدن چکی به مبلغ ۲۵ هزار دلار بکشد. مرد جوان می گوید من حسابم خالی است و چک برگشت می خورد. دولتمند می گوید که من به همین شکل بزرگترین معامله ام را کردم چکی به این مبلغ کشیدم و آنگاه به دست و پا افتادم تا تهیه اش کنم. اما اگر همان وقت و همانجا چک را امضاء نکرده بودم، فرصتی عالی را از دست می دادم. این یکی از مهمترین درس های کسب و کارم بود.اگر به راستی می خواهی دولتمند شود باید به امضای چک هایی با مبالغی بسیار بزرگتر از این عادت کنی، این آغاز کار است. اشخاصی که صبر می کنند تا اوضاع و شرایط عالی از راه برسد هرگز کاری را به انجام نمی رسانند. زمان مطلوب برای عمل همین حالاست. درس دیگر این است که اگر می خواهی در زندگی موفق شوی، باید مطمئن باشی که حق انتخاب نداری، وقتی هیچ راه دیگر نداشته باشی، تمام توانت را جمع می کنی تا آن کار را انجام دهی. دولتمند که دید مرد جوان در امضای چک تردید دارد گفت بیا یک شرط بندی کنیم اگر من بردم تو چک را به تاریخ یکسال بعد امضاء کن که فرصت تهیه پول را داشته باشی و اگر تو بردی من ۲۵ هزار دلار پول نقد همین حالا به تو می دهم. مرد جوان پس از وارسی سکه که تقلبی نباشد، قبول کرد. دولتمند سکه را به هوا پرتاب کرد و گفت شیر و شیر آمد و شرط بندی را برد. مرد جوان چک را امضاء کرد. دولتمند نیز برگه معرفی نامه مرد جوان را گرفت تا اسرار دولتمند شدن را بر روی آن بنویسد و از مرد جوان خواست در این فاصله پیشخدمت را صدا کند. پس از آمدن پیشخدمت، دولتمند پاکت نام را به مرد جوان داد و گفت در اتاق آن را مطالعه کن. مرد جوان در اتاق پاکت نامه را باز کرد و دید دوباره سفید است و چیزی در آن نوشته نشده است. وقتی به سمت دولتمند برگشت دید که او دارد تمرین می کند و هر بار که سکه را می اندازد شیر می آید. دولتمند گفت که بسیار تمرین کرده و ده بار متوالی می تواند سکه را بندازد و شیر بیاید. مرد جوان احساس می کرد سرش کلاه رفته. دولتمند گفت هیچ چیز غیرشرافتمندانه ای درباره شرط بندی نبوده است، فقط من مهارتم را در سر و کار داشتن با پول را نشان دادم. من به شما کلک نزده ام و تضمین می کنم که با همان ورق کاغذ سفید می توانید به راستی دولتمند شوید. این راز بسیار ساده است، به قول موزارت، نبوغ در سادگی است. خوب رقم پولی را که می خواهی و اینکه چقدر به خود فرصت می دهی تا آن را بدست آوری روی همین ورق کاغذ بنویس. مرد جوان گفت با نوشتن ارقام روی کاغذ پول بر سر من خواهد ریخت. مرد دولتمند گفت بله تمام ثروتمندانی را که می شناسم به من گفته اند به محض اینکه رقمی را نوشته اند و مهلتی را برای کسب آن تعیین کرده اند، دولتمند شده اند. اگر ندانی به کجا می روی، احتمالا" به هیچ جا نخواهی رسید. به این جادوی هدف کمیت یافته می گویند.

آنچه بیشتر مردم از آن بی خبرند این است که زندگی دقیقا" به ما همان چیز را می دهد که می خواهیم. پس نخستین کاری که باید کرد این است که دقیقا" آنچه را که می خواهی درخواست کنی. اگر حداقل را بخواهی، حداقل را به دست خواهی آورد. دولتمند از مرد جوان خواست مبلغی را که سال آینده می خواهد بدست آورد روی کاغذ بنویسد. مرد جوان نوشت ۵۰ هزار دلار. دولتمند فریاد زد فقط ۵۰ هزار ترجیح می دادم می نوشتی ۵۰۰ هزار دلار خیلی کار داریم تا تو دولتمند شوی. رقمی که بر روی کاغذ نوشتی مفهومی بسیار عمیق دارد. آن رقم نمایانگر ارزشی است که در چشم خود داری یعنی تو به نظر خودت سالی ۵۰ هزار دلار ارزش داری نه بیشتر. مرد جوان گفت من با شرایطی که دارم فکر می کنم همین مقدار را بتوانم بدست آورم. دولتمند گفت طرز تفکرت تا حدودی معتبر است. تنها مسئله این است که این گرایش، علت وضع فعلی توست. شرایط بیرونی به راستی چندان مهم نیست. این را خوب به خاطر داشته باش همه رویدادهای زندگیت آینه ای است که اندیشه هایت را باز می تاباند. در واقع هر چیز زندگی، مسئله گرایش است. زندگی دقیقا همان گونه است که تصورش می کنی. هر چیز که برایت پیش می آید، محصول اندیشه های توست. پس اگر می خواهی زندگیت را عوض کنی، باید از عوض کردن اندیشه هایت آغاز کنی. دولتمند گفت برگردیم به صفحه کاغذ رقم ۵۰ هزار دلار قطعا" بزرگترین رقمی نبود که به ذهنت آمد؟ بزرگترین رقمی که به ذهنت آمد چقدر بود؟ مرد جوان گفت ۱۰۰ هزار دلار. دولتمند پرسید چرا آن را ننوشتی. مرد جوان گفت به نظرم کاملا" از دسترس دور بود. دولتمند گفت تا زمانی که معتقد نباشی می توانی آن را به دست آوری، به همان شکل باقی خواهی ماند. دولتمند گفت بزرگترین رقمی که به نظرت قابل دسترس است بنویس. مرد جوان نوشت ۷۵ هزار دلار. دولتمند گفت تبریک می گویم در عرض چند ثانیه ۲۵ هزار دلار بدست آوردی. با در نظر گرفتن ۷۵ هزار دلار بجای ۵۰ هزار دلار، تصویری را که از خود داشتی گستردی، جهش بزرگی نیست، اما به هر حال پیشرفت است. رم که یک شبه ساخته نشد. در درون هر انسان نوعی رم هست. آنچه حیرت انگیز است این است که این شهر هم دقیقا" به همان صورتی است که تصویرش می کنی، هم به طور شگفت انگیزی انعطاف پذیر. همه اندیشمندان می گویند بزرگترین محدودیتها، حدودی است که انسان بر خویشتن تحمیل می کند از این رو بزرگترین مانع کامیابی، مانعی ذهنی است. حد و مرزهای زندگیت را بگستر تا حد و مرزهای زندگیت را بگستری. لذا باید بیشترین کار را بر روی تصویری که از خود داری به انجام برسانی. دولتمند گفت حال رقمی جسورانه بنویس و مرد جوان نوشت ۱۰۰ هزاردلار. دولتمند گفت تبریک می گویم درآمدت در عرض چند ثانیه دو برابر شد. البته به یاد داشته باش راز هر هدف این است که هم جاه طلبانه باشد، هم قابل دسترس. اما فراموش نکن بیشتر مردم زیادی محافظه کارند. حال به اتاقت برو و مسیر تقدیر مالی ات را تعیین کن و به این شکل بنویس تا شش سال از تاریخ امروز دولتمند می شوم و دولتمند می مانم. به این عبارت تاکیدی بیندیش و بگذار در طول شش سال آینده هدایتگرت باشد. با ۲۵ هزار دلار در سال اول شروع کن و سعی کن هر سال مبلغی به آن اضافه کنی یا حتی دو برابرش کنی. به خاطر داشته باش مادامی که به آرمان دولتمند شدن خو نگرفته ای، و این آرمان بخشی از زندگی و درونی ترین اندیشه هایت نشده است، هیچ چیز نمی تواند به تو کمک کند تا دولتمند شوی.

ساعتی بعد مستخدم آمد و به جوان که سخت در حال تمرین بود، گفت دولتمند در باغ منتظر توست. جوان به محض دیدن دولتمند گفت وقتی به این جمله جنون آمیز که نوشته ام فکر می کنم، چگونه خود را متقاعد کنم که می توانم طی شش سال دولتمند شوم. دولتمند پاسخ داد به همان شیوه یی که خود را مجاب کرده ای که حتی اگر بخواهی هم نمی توانی دولتمند بشوی. خواستن بهترین مایه ی بقای اندیشه است. هرچه خواستن شدیدتر باشد، خواسته ات با شتابی افزونتر در زندگیت متجلی می شود. آرزوی سوزان لازم است ولی کافی نیست. باید ایمان داشته باشی که دولتمند می شود. راه کسب ایمان از طریق تکرار کلام است. کلام بر زندگی درونی و بیرونی ما تاثیر خارق العاده دارد. مردم معمولا نفوذ کلام را بر ضد خود به کار می برند. جوان گفت به نظرم مبالغه می کنید. قطعا سایر چیزها مهمتر و قدرتمندتر هستند. دولتمند به فکر فرو رفت و به جوان گفت در میز اتاقت دفترچه ای گذاشته ام که این نظریه را کاملا توضیح داده است. برو آن را بخوان و برگرد. جوان به اتاق رفت ولی دفترچه ای نیافت فقط کاغذی یافت که در آن با خط قرمز نوشته بود نامه ای به دولتمند جوان. خدا نگهدار. بعد صدای عجیبی شنید؛ کامپیوتری که قبلا متوجه آن نشده بود، مدام تایپ می کرد، فقط یک ساعت از زندگیت باقی مانده است. جوان با خود می گفت اگر این شوخی است که واقعا بی مزه بود ولی در غیر اینصورت چرا باید او بمیرد. کمی ترسیده بود به طرف در خروجی رفت ولی در قفل شده بود. به طرف پنجره رفت و دولتمند را که در باغ بود صدا کرد ولی به نظر؛ او کر می آمد. ناخودآگاه به طرف تلفن رفت و از متصدی خواست شماره اداره پلیس را به او بدهد، او نیز شماره ای به او داد و هرچه سریعتر شماره را گرفت ولی اشغال بود. دوباره و دوباره شماره را گرفت باز هم اشغال بود ناگهان متوجه شد این شماره همان شماره تلفن اتاق خودش است که زیر تلفن نوشته شده است. به طرف پنجره رفت و دید مردی سیاه پوش با کلاه لبه دار پهنی به سمت خانه می آید. جوان دنبال وسیله ای می گشت که از خود دفاع کند، ناگهان قفل در باز شد مرد سیاه پوش وارد شد. مرد سیاه پوش دستش را در جیبش کرد ولی بجای اسلحه کاغذ سفید در آورد. مرد دولتمند بود. گفت کاغذی که ارقام را می نوشتی فراموش کرده بودی و پرسید دفترچه را پیدا کردی؟ جوان گفت نه ولی این کاغذ تهدید آمیز را پیدا کردم و پرسید این نمایشنامه عجیب چه بود که اجرا کردی؟ دولتمند گفت این ها فقط کلماتند. کلمه های نوشته شده بر کاغذ که اصلا خطاب به تو نبود. تو چرا ترسیدی؟ دولتمند خندید و گفت خواستم متوجه نفوذ کلام شوی که اثرش آنچنان است که حتی لازم نیست حقیقت داشته باشد. در حقیقت این ذهنت بود که به تهدید معنی داد. اگر به زبانی بیگانه نوشته شده بود، کمترین توجهی به آن نمی کردی. در آینده هرگاه با مشکلی مواجه شدی این تهدید را به یاد بیاور که مشکلی که با آن روبرو هستی همانقدر به تو نامربوط است که این تهدید. منظورم این است که لازم نیست اضطراب حاصل از آن را بر شانه حمل کنی. در حقیقت ذهن ناهشیارت تهدید را پذیرفت و به تو حقه زد  که تهدید حقیقی است و تو هم پذیرفتی. از گذشته تا به حال ذهن ناهشیارت مجاب شده بود که نمی توانی دولتمند شوی و نشدی؛ حالا برعکس عمل کن. تو هم با عزم و اراده می توانی بر ذهن ناهشیارت حقه بزنی و او را مجاب کنی که حتما دولتمند می شوی و راز این کار، در تکرار است. این فن تلقین به خود خوانده می شود. حال می خواهم قاعده ای را به تو بیاموزم تا ثروت حقیقی را بدست آوری. زیرا چه بسیار افراد ثروتمندی هستند که شاد نیستند. زیرا مدام دنبال پول رفتن، ممکن است به یک وسواس تبدیل شود و آرامش را از زندگی بگیرد. پس هر روز با خود تکرار کن هر روز، زندگیم از هر جهت بهتر و بهتر می شود. در حقیقت باید احساس آرامش داشته باشی و از زندگی لذت ببری. تصور کن که امروز آخرین روز زندگی توست چیکار می کردی؟ آیا همین کارهایی را می کردی که الان انجام می دهی؟ راز نیکبختی این است که هر روز چنان زندگی کنی که گویی آخرین روز زندگی توست. باید از کاری که انجام می دهی لذت ببری. آنان که در کاری می مانند که از آن نفرت دارند، تاوانی مضاعف می پردازند. برای کشف این که به راستی چه شغلی را دوست داری این را از خود بپرس: اگر در این لحظه یک میلیون دلار در بانک پول داشتن، آیا باز هم به همین کار ادامه می دادم؟ در اینجا قاعده دیگری می خواهم به تو بیاموزم که اندکی طبیعت متافیزیک دارد. تکرار این قاعده، به هنگام احساس اضطراب در آرام کردن انسان موثر است. باز ایستید و بدانید که من خدا هستم. هر روز هر چه قدر می توانی تکراش کن. برایت احساس آرامشی را به ارمغان خواهد آورد که برای گذر از پستیها و بلندی های زندگی ضروری است. مرد دولتمند در ادامه توضیح داد که قبلا" با نوشتن قاعده و هدف کمیت یافته (مبلغ و مهلت رسیدن به آن) گام نخست را برداشته ای. اما برای دومین گام کاغذی بردار و هر چه را که از زندگی می خواهی بنویس. اگر می خواهی آرزویت شکل بگیرد، باید دقیق باشد. بی آنکه از نوشتن چیزی صرفنظر کنی، این کار، حد و مرز جاه طلبیها و ذهنیت تو را نشان خواهد داد. به راستی رویایت چیست از چه چیزی راضی خواهی شد؟ مثلا خانه ای ویلایی به قیمت ۵۰۰ هزار دلار، یک اتومبیل نو ب.ام.و به ارزش ۶۰۰ هزار دلار، ۳۰۰ هزاردلار پول نقد و غیره. هدف های غیر مالی را هم بنویس مثلا دو هفته تعطیلات دست کم سالی سه بار، رئیس خودم باشم، همسری زیبا و مهربان، آشپز، مستخدم و غیره. این بسیار مهم است که همه جزئیات نوشته شوند. تنها چیزی که باید از آن برحذر بمانی نشانی دقیق خانه توست. زیرا شاید آن خانه هرگز قابل دسترس نباشد. یک چیز دیگر را نیز باید در نظر بگیری، و آن این امکان است که رویایت به دیگران آسیب برساند. همواره به خاطر داشته باش که اگر هدف هایت به دیگری صدمه بزند، هم به صلاح خودت و هم به صلاح دیگران است که از آنها بر حذر بمانی. دولتمند ادامه داد مسئله دیگر، تمرکز ذهنی، تامل و مراقبه است. من آموخته ام که در حال زندگی کنم نه در گذشته یا آینده. هرچه بیشتر بر آنچه می کنی متمرکز شوی، مجذوبتر در کار یا موضوع یا شخصی که در برابر توست، بیشتر در حال زندگی می کنی. هرچه تمرکز تو بهتر باشد، خواهی توانست سریعتر و موثرتر کار کنی. متوجه جزئیاتی خواهی شد که از چشم دیگران مخفی است. هرگاه ذهنت به بالاترین سطح تمرکز برسد، به وضعیت فوق العاده ای دست می یابی که در آن رویاهایت با واقعیت منطبق است. همواره به خاطر بیاور که در اوجی معین، دیگر ابری نیست. اگر زندگیت ابری است، به این دلیل است که روحت آنقدر که باید بالا نرفته است.

مرد جوان گفت دوست دارم نوعی کسب و کار را شروع کنم اما آه در بساط ندارم. دولتمند پرسید چقدر لازم داری؟ مرد جوان گفت دست کم ۲۵ هزار دلار. دولتمند گفت اندکی دور و برت را بگرد. چه امکاناتی به نظرت می آید؟ مرد جوان گفت چیزی به نظرم نمی آید نه بانکی را می شناسم که وام بگیرم و نه چیزی برای فروش دارم. مرد دولتمند گفت باید با اعتقاد راسخ آغاز کنی که راه حل وجود دارد. قدرت ذهن و جادوی هدفت ناگزیر راه حل را از طریقی که حتی نمی توانی تصورش را بکنی، به سوی تو خواهد کشید. اگر فقط یک ساعت وقت داشتی تا این پول را تهیه کنی چیکار می کردی؟ مرد جوان گفت چیزی به ذهنم نمی رسد. دولتمند گفت در برابرت دولتمندی ایستاده که هم اکنون تشویقت کرده و اسرارش را در اختیارت گذاشته، اصلا" به ذهنت نرسید که از او پول بگیری؟ باید شهامت تقاضا کردن را داشته باشی. جوان به خاطر داشته باش که هرگاه به پول نیاز داری، اگر مثبت باشی می توانی آسان و سریع آن را به دست آوری، و به بدست هم خواهی آورد. هرگاه دچار تردید شدی به خودت چند تلقین مثبت کن، کلامت را به فرمان برگردان. کلام تو با واقعیت یکی خواهند شد و هیچگاه نباید خیر و صلاح دیگران را از نظر دور نگاه داری. تا نفوذ کلامت بر ضد خودت به کار نیفتد. من ۲۵ هزار دلار را به تو قرض نمی دهم، بلکه آن را به تو می بخشم تا تو هم روزی همین کار را در حق جوانی دیگر انجام دهی. فقط توجه داشته باش که ترس برادر تردید است و باید بر آن غلبه کنی. ترس بدترین دشمن توست. پس مانند کسانی نباش که احتیاط می کنند و پول را به جریان نمی اندازند. پول باید آزادانه در جریان باشد تا بتواند چند برابر شود.

کتاب کامل را می توانید از اینجا دانلود کنید.

field_video
کپی رایت | طراحی سایت دارکوب