آندرسن (Anderson)، در داستان «لباس نو امپراطور» بر آن است تا با لحنی انتقادی و رویکردی طنز آلود، شرایط حاکم بر جامعه را به تصویر کشاند. وی در ابتدای داستان، به زبان غیر مستقیم، از سویی، روشی را که امپراطور در زندگی در پیش گرفته است، به باد انتقاد می گیرد. «سالها پیش یک امپراطور زندگی می کرد که فقط به فکر لباس های نو بود و برای به دست آوردن آنها همه پولهایش را خرج می کرد. تنها فکر و ذکرش این بود که همیشه لباسهای قشنگ به تن کند. این امپراطور، اصلا اهمیتی به سربازانش نمیداد. در حقیقت به تنها چیزی که فکر می کرد، این بود که سوار کالسکه اش شود و لباس های جدیدش را به دیگران نشان دهد و برای هر ساعت روز، لباس مخصوص داشت». و از سویی دیگر، آنجا که می گوید: «شهر بزرگی که امپراطور در آن زندگی می کرد، خیلی شاد بود». به دنبال آن است که نشان دهد مردم نیز در خلق چنین شرایطی، بی تقصیر نیستند و به سخن دیگر، چنین مردمی، لیاقت چنین پادشاهی را دارند. در ترجمه هایی که از این اثر صورت گرفته، برای نمونه ترجمه سلامی، کامشاد و امیری، دو خیاط را افرادی حقه باز و شیاد معرفی نموده اند، در حالی که به نظر می رسد واژه «رند» به ویژه در کاربرد حافظانه آن که همانا زیرکی است، برای آنان مناسب تر می نمایاند. به زعم نقیب زاده، از آن جایی که حافظ در جامعه ای زندگی می کند که در آن در میخانه بسته اند و در خانه تزویر و ریا گشوده، بسیاری اندیشه های خویش را به زبان طنز و طعنه بیان می کند. از این رو گاهی واژه «رند» را در معنای «هنر» به کار می برد:
عاشق و رند و نظربازم و می گویم فاش و تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام ».
و گاهی در معنای «رازمند و دانای راز»: راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را». خیاطان با زیرکی هرچه تمام تر، توانستند چهره نازیبا و ریاکارانه، پادشاه، وزرا، درباریان و مردم شهر را نمودار سازند و آن را به تمسخر و نقد بکشانند. آنان می گویند، لباسی که در حال ساختنش هستند، ویژگی خاصی دارد و آن این که: تنها انسان های دانا و خردمند قدرت دیدن آن را دارند. وزیران لباسی نمیدیدند، اما از ترس این که احمق پنداشته شوند، تظاهر به دیدنش می کردند و چنین نیز بود برای درباریان و امپراطوری. «امپراطور پیش خود فکر کرد: یعنی چه؟ من اصلا چیزی نمی بینم. وحشتناک است! آیا من لیاقت امپراطور بودن را ندارم؟ این وحشتناک ترین اتفاقی است که امکان دارد برای من بیفتد. بعد رو به خیاطها کرد و گفت: واقعا پارچه شما زیباست و از روی رضایت سرش را تکان داد و به دستگاه خالی نگاه کرد، چون دلش نمی خواست بگوید چیزی نمی تواند ببیند». در جشنی که در میدان شهر برپا می شود، مردمی که در آن جا بودند، فریاد می زدند که لباس پادشاه بسیار زیباست. بی نظیر است و چه قدر برازنده اش. امپراطور از شنیدن چنین سخنانی خرسند می شود، چرا که «تا آن وقت کسی از لباس امپراطور تا آن حد توصیف نکرده بود». آندرسن با توصیف این صحنه بر آن است تا نشان دهد که مردم این شهر نیز فرصت طلب، ریاکار و ناسالم اند. مردم در این داستان، در هر صورت شکست خواهند خورد و بازنده میدان هستند. چون اگر بگویند پادشاه برهنه است، از چشم امپراطور می افتند و اگر بگویند . همان طور که گفتند - لباس پادشاه چه زیباست، از سوی خوانندگان داستان (که حقیقت را میدانند) مورد ریشخند و انتقاد قرار می گیرند. به کوتاه سخن، چه وزیران، چه درباریان، چه پادشاه و چه مردم از ترس این که از سوی دیگران نادان جلوه نکنند، نادان می شوند. در این بین اما تنها کودکی فریاد بر می آورد که پادشاه لخت است. در این داستان کودک، نماد راستگویی، روشنگری و تفکر انتقادی است. اگر دو خیاط رند به طور غیرمستقیم، ریاکاری و تظاهر را به باد تمسخر می گیرند، کودک اما، بی پروا، جسورانه و بدون هیچ ملاحظه ای، کوس رسوایی پادشاه و بالطبع مردمانش را بر سر بازار می زند. با فریاد کودک است که مردم شهر از خواب ریاکاری بیدار میشوند و بسان او قدم در راه حقیقت می گذارند. «پدر بچه فریاد زد: گوش کنید بچه من چه می گوید و گفته فرزندش را به مردی که کنار او ایستاده بود، باز گفت و آن مرد آن را به مردی که در کنارش قرار گرفته بود، بازگو کرد و به این ترتیب حرف از فردی به فرد دیگر رسید و سرانجام همه مردم فریاد برآوردند که شاه اصلا لباس نپوشیده است.
آندرسون داستان را چنین به پایان می رساند: امپراطور به لرزه افتاد چون می دانست که حق با آنهاست، با این حال پیش خود فکر کرد: باید تا پایان مراسم دوام بیاورم و با غرور و تکبر به راه خود ادامه داد و ندیمان خوابگاه سلطنتی نیز همچنان دنباله لباسی را که وجود نداشت، حمل کردند. او با چنین پایانی، بر آن است تا رسالتی بر دوش خواننده (کودک) بگذارد، رسالتی که بنیاد آن نقد و نقادی است. وی می خواهد نشان بدهد که هنوز بازار ریاکاری پررونق است. رفت و آمدهای مکرر در این بازار، سبب شده بر چهره حقیقت، گرد و غبار بنشیند، بار دگر، کودکی باید تا با روشنگری و انتقاد خویش، غبار از این چهره بتکاند.