You Can't Please Everyone
نمی توانی همه را راضی کنی
Stories about Nasreddin, a teacher and philosopher from the ۱۲۰۰s, are popular in many countries. These stories make us laugh and also teach us a lesson about people
داستان های نصرالدین معلم و فیلسوف در سال ۱۲۰۰ در خیلی از کشورها مشهور است. این داستان ها ما را می خنداند و همچنین درس هایی در مورد مردم به ما می آموزد.
One day, Nasreddin wanted to take his young son into town.
"You can ride the donkey," he told his son, "and I'll walk next to you." So Nasreddin's son got on the donkey, and they started down the road into town
یک روز نصرالدین می خواست پسر جوانش را به شهر ببرد. او به پسرش گفت تو می توانی سوار الاغ شوی و من به دنبال تو راه می روم. بنابراین پسر نصرالدین سوار الاغ شد و آنها به طرف پایین جاده به سمت شهر حرکت کردند.
A little while later, Nasreddin and his son came across some people on the road. The people looked at the boy on the donkey with disapproval. One person said, "Look at that healthy young boy! Can you believe today's young people? They have no respect for their parents. That boy rides on the donkey, and his poor father has to walk."
چند لحظه بعد نصرالدین و پسرش به تعدادی از مردم بر روی جاده برخوردند. مردم به پسر روی الاغ با بی میلی نگاه کردند. یکی گفت، نگاه کنید به این پسر جوان و سالم! شما می توانید جوانان امروز را درک کنید؟ آنها هیچ احترامی برای والدین شان قائل نیستند. آن پسر سوار الاغ شده و پدر بیچاره اش مجبور است راه برود.
When the boy heard this, he was very unhappy. He asked his father to ride the donkey instead of him. So Nasreddin got on the donkey, and the boy walked next to him. Soon they met another group of people on the road. One person said, «well, look at that! That poor boy has to walk while his father rides the donkey
وقتی پسر این حرف را شنید، خیلی ناراحت شد. از پدرش خواست تا بجای او سوار الاغ شود. بنابراین نصرالدین سوار الاغ شد و پسر کنار او راه رفت. بزودی آنها به گروهی دیگر از مردم بر روی جاده برخوردند. یکی گفت، خوب آن را نگاه کنید! پسر بیچاره مجبور است راه برود درحالیکه پدرش سوار الاغ شده است.
After the people walked away, Nasreddin told his son to get on the donkey with him. "No one can criticize۴ us now:· he said. But soon they met two old men on the road. The men looked at Nasreddin and his son with disapproval. "That poor donkey looks very tired;' one of the men said
وقتی مردم رفتند، نصرالدین به پسرش گفت با من سوار الاغ شو. او گفت، حالا کسی نمی تواند از ما انتقاد کند. اما به زودی به دو پیرمرد بر روی جاده برخوردند. مردان به نصرالدین و پسرش با اکراه نگاه کردند. یکی از آنها گفت؛ آن الاغ بیچاره به نظر خیلی خسته می آید.
Nasreddin stopped the donkey and got off. Then he said to his son, "The best thing is for both of us to walk. Then no one can criticize us:· So Nasreddin and his son walked down the road, and the donkey walked behind them. Soon they met some more people on the road. One person said, "Just look at those fools.
نصرالدین الاغ را متوقف کرد و پیاده شد. سپس به پسرش گفت بهتر است هر دو ما راه برویم. دیگر کسی نمی تواند از ما انتقاد کند. بنابراین نصرالدین و پسرش به سمت پایین جاده راه افتادند و الاغ هم به دنبال آنها می آمد. به زودی آنها به تعدادی از مردم بر روی جاده برخوردند. یکی از آنها گفت به آن احمق ها نگاه کنید.
Both of them are walking in this hot weather, and no one is riding the donkey. How stupid they are Nasreddin looked at his son and said, "You can't please ever one
در این هوای گرم هر دوی آنها پیاده می روند و هیچکدام سوار الاغ نمی شوند. چقدر آنها احمق اند. نصرالدین به پسرش نگاه کرد و گفت نمی توانی همه را راضی کنی