روزي زِ سرِ سنگ عقابي به هوا خاست
از بهر طمع بال و پر خویش بیاراست(واندر طلبِ طعمه پر و بال بياراست)
بر راستيِ بال نظر کرد و چنين گفت
امروز همه روي جهان زير پَرِ ماست
گر اوج بگیرم بپرم از نظرِ تیز
مي بينم اگرذرّه اي اندرتَكِ درياست
گر بر سرِ خاشاك يكي پشّه بجنبد
جنبيدنِ آن پشّه عيان در نظر ماست
(چون من که تواند که پَرَد در همه عالم
از کرکس و از قُقنُس و سیمرغ که عنقاست)
بسيار مني كرد و زِ تقدير نترسيد
بنگركه ازين چرخِ جفا پيشه چه برخاست
ناگه زِ كمينگاه يكي سخت كماني
تيري زِ قضا و قدر انداخت برو راست
بر بالِ عقاب آمده آن تيرِ جگر دوز
واز ابر مر او را بسوي خاك فروكاست
برخاك بيفتاد و بغلتيد چو ماهي
وانگاه پرِ خويش گشاد از چپ و از راست
گفتا عجبست اين كه زِ چوبست و زِ آهــن
اين تيزي و تُندي و پَريدنش كجا خاست
زي تير نِگه كرد و پَرِ خويش بروُ ديد
گفتا زِ كه ناليم كه از ماست كه برماست
حجت تو منی را ز سر خویش به در کن
بنگر به عقابی که منی کرد چها خواست
ناصرخسرو